راز

نگاه کردن به ساعت زمان را نمیکشد. تنها اضطرابم را بیشتر میکند. رخوتی تمام وجودم را پر کرده و خمیازه های پیاپی چشمانم را پر اشک. بی تفاوتی احساسی است که توصیفی ندارد.  

ساعت یازده صبح چه پیغامی را برایم به ارمغان آورده و یا خواهد آورد؟ سکونی بی حاصل از زندگی که در حال تکرار شدن است. 

من در فضایی هستم که شامل آدمها و اشیاء است. دو پدیده ایی که دل به هیچکدام نمیتوان بست. فضایی که اکسیژن در آن حیاتی است. حیات کلمه چهار حرفی است که با آن ما را زنده می‌انگارند.اما شاید که سالهاست مرده اییم و تنها نقش زنده ها را بازی میکنیم. 

حرکت انگشتان نوازنده را روی کلاویه ها احساس میکنم که با هر ضربه آرامشی موقت در درونم ایجاد میشود و مرا به جلو سوق میدهد. امیدی برای گذشتن زمان. لحظه های کشداری که روزها و سالهایی قبل حسرت ماندنش را داشتیم. روزهایی که یواشکی خوانده میشدند.  کارهایی که سری بودند و با نشانه هایی در دفترهای خاطرات نوشته میشدند. دوستانی که هم راز بودند . 

اما اکنون در این ساعت، که یازده میخوانیمش چه رازی وجود دارد، که نشانه ایی شود در دفتری که هرگز برای این کار خریده نشده است؟؟!!

باید رازی ساخت از ویرانه هایی که مانده اند تا مقبره ایی شوند، اما با کدام نشانه؟؟!!