آفتاب نیمه جان پاییز از شیشه های قدی سالن روی فرشهای سورمه ای ظهر شدن را به رخ میکشد. عطر برنج در حال غل خوردن و لیمو امانی خورشت قیمه در فضا پیچیده و پسر بچه در ایوان روی موکتهای کبریتی با ماشینهای کوچک و بزرگش بازی میکند و هر از گاهی نگاهی به درون میاندازد. مادر بزرگ با کاسه ایی از سیب زمینی سرخ کرده داخل سالن میشود. مادر در زیر پتو سر بالا میکند و اشاره به کاسه میکند. مادر بزرگ به سمت مادر میرود و کاسه را نشان میدهد . مادر کاسه را میگیرد و شروع به خوردن میکند. - اگه این همه بخوری دوباره مثل اولی اضافه وزن می یاریا، از من گفتن . مادر با لپهای پر از سیب زمینی میخندد و کاسه را پس میدهد. مادر بزرگ خوشحال از موفق بودن به سمت ایوان میرود و درب شیشه ایی را باز میکند کاسه را کنار دست پسر میگذارد و بوسه ایی به سر او میزند. پسر با شلوار بندی و بلوز چهارخانه قرمز میخندد و با کاسه به داخل می آید و به سمت مادر میدود: - مامانی بخور برا نی نی خوبه. مادر پسر را در آغوش میکشد و میبوسد. مادربزرگ سر تکان میدهد و بلند میخندد. |