شیمی درمانی

پرده ها  را کشید ولی چراغ را روشن نکرد. نور هالوژنهای سالن سایه های اتاق را بلند کرده بود. 

پیراهنش را بالا کشید و نگاهی به سینه اش انداخت. به سینه ایی که سالها زیبایی اش چشمها را خیره کرده بود . اشک از گوشه چشمش پایین آمد . پیراهن گشاد را رها کرد و از اتاق بیرون آمد. نگاهی به سالن انداخت همه ظرفها را شکسته بود. بعد از طوفانی که به پا کرده بود باید به تنهایی آنها را جمع میکرد. سردرگم به اطرافش نگاه کرد. 

به یاد جمله او افتاد:" اگه فقط یکسال هم زنده باشی عزیزی ، اگه همه موهاتم بریزه آخه همه که از شیمی درمانی نمردن" 

اما او گوش نکرده بود و تمام کریستالهای بوفه را شکسته ، کتابها را پاره کرده بود او را هل داده بود  و از خانه بیرون انداخته بود فریاد کشیده بود و به او تهمت ترحم کردن زده بود. 

چشمان خیس او از جلوی چشمانش کنار نمیرفت. کمی با خودش فکر کرد اگر این کارها را هم نمیکرد این غده کار خودش را انجام میداد. 

بهتر بود تا دیر نشده کار عاقلانه ایی انجام دهد. تا دیر نشده زمان به سرعت میگذشت. به سمت تلفن رفت و شماره اش را گرفت.