ماشین آرام از روی آسفالتهای خیس حرکت می کرد، شیارهای آهنی پل خیس بودند و هوا لطافتش را به رخ میکشید. احساس کرد تنها هشت سال دارد و با مادر و برادش در شهر زیبای بارانی قدم میگذارند. گدای خیابان قصد داشت لپش را بکشد و قلبش به سرعت می تپید. سالها از آن واقعه میگذشت . اما هنوز هم به محض ظاهر شدن خاطره احساس بدی وجودش را پر میکرد.ن با خودش فکر کرد چه دلیلی داشت که دستانش را پر از وسیله کند. کیف، عروسک جوجه و داخل کیفش پر از وسیله های احمقانه ایی که هرگز بدرد نمیخوردند. عروسک از دستش افتاد و خم شد تا آنرا بردارد که درست زمان صاف شدن کمرش درحالیکه دستانش پر از وسیله بود مرد بلند قد و ژنده پوشی که به علت پارگی شلوارش بعضی از قسمتهای پاهایی که از فرط کثیفی سیاه شده بود دیده میشد.دستش را به طرف صورت دختر آورد. مادر به سمت گدا حمله کرد او هم سریع راهش را کج کرد و رفت.ن هنوز هم نمیدانست حقیقتا قصد او از این کار چه بود. تمام بدنش میلرزید و احساس گناه وجودش را پر کرده بود.ن شاید تصور می کرد که نمیبایستی وسیله هایش را با خودش می آورد. تمام آن روز به او بد گذشت و تا چندین ساعت سرش میچرخید و مدام در حال مراقبت از خودش بود به همه نگاهها مظنون می شد و تصور می کرد همه میخواهند به او حمله کنند و یا او را بدزدند. اماحالا با خودش فکر میکرد که آنروز چقدر بیدلیل ترسیده بود و چرا هیچ کس برای آرام کردنش چیزی نگفت؟ به جوابی نمیرسید شاید خودش مقصر بود که از ترسش چیزی نگفته بود و شاید شرایط برای بیان دردش مساعد نبود.ن اما امروز آسفالت خیس او را به سالهای گذشته برده بود سالهایی که خاطره های خوب هم داشتند. آنروز با مادر و برادر به رستوران رفتند و غذاهای ممنوع خوردند. بعد کفش سفید پاشنه داری خریدند که او مدام با آن راه رفت اما بعد متوجه شدند که پایش را میزند و کفش را پس دادند. کنار دریا قدم زدند و ساعتهایی را در بی زمانی خاطره کردند.ن اما چرا دیدن آسفالت خیس اول او را به یاد آن گدا انداخت ؟ |