- شب بخیر عزیزم : شب بخیر مامانُ میشه چراغ خوابم روشن بمونه؟ - بهتره خاموشش کنی، : آره ولی خواهش میکنم، - باشه عزیزم روشن بمونه، : مرسی. تامی نگاهی به در کمد انداخت و در یک حرکت پشتش را به آن کرد. با خودش گفت: هیچ هیولایی توی کمد وجود نداره. این جمله ایی بود که هر شب برای خودش تکرار میکرد ، اما مثل این بود که صدای خش خش داخل کمد تمامی نداشت. دوباره با خودش گفت: تا وقتی چراغ روشنه هیچ موجودی نمیتونه سراغ من بیاد. و آرزو کرد هرچه زودتر صبح بشه . از نظر او خورشید سمبل آرامش و امنیت بود. چشمانش را بست و سعی کرد برنامه های فردایش را مرور کند. به دوچرخه جدیدش فکر کردو اینکه میتوانست با جینی کنار دریا دوچرخه سواری کند. چشمانش در حال گرم شدن بود که صدای خش خش هوشیارش کرد اما صدا دوباره قطع شد. **** اشعه آفتاب از کنار پرده سورمه ایی با ستاره و ماه زرد رنگ روی صورت تامی افتاد و او به آرامی چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت . درست مثل هر روز قبل از صدای مادرش بیدار شده بود. - تامی ، تامی بیدار شو مدرسه ات دیر میشه. و درست مثل هر روز او بدون جواب دادن به سمت دستشویی رفت تا بتواند صدای پدر و مادرش را بشنود . - نمیدونم چرا هر شب اصرار داره که چراغ خوابش روشن باشه! : شاید از چیزی ترسیده ، چرا ازش نپرسیدی؟ - راستش نخواستم بزرگش کنم، : بزار من ازش می پرسم ، اکثر بچه ها از تاریکی میترسن، - خوب نباید بترسن تاریکی که ترس نداره، : اینو تو میگی ولی اون فقط هشت سالشه. تامی سریع به اتاقش برگشت و شروع به پوشیدن لباسهایش کرد. - تو بیدار شدی؟! : آره الان می یام پایین، صورت مادر کمی مضطرب بود. - خیلی وقته که بیدار شدی؟! : نه زود آماده شدم، خیلی گرسنمه، - بدو بیا صبحانه آماده است. |