کمد دیواری (۲)

صدای زنگ همهمه ایی میان شاگردان ایجاد کرد و آخرین جمله معلم در میان صدای زیپ کیفها و بسته شدن کتابها گم شد. بچه ها بدون توجه به جمله معلم با کیفهای رنگی از کلاسها خارج شدند.  

- تامی بریم؟ 

: آره بریم، من ساندویچ ژامبون دارم، تو چی؟ 

- طبق معمول تخم مرغ با پنیر. 

: پس با هم عوض میکنیم. 

با یک حرکت جینی و تامی روی دوچرخه هایشان نشستند و شروع به رکاب زدن کردند. دوچرخه نو تامی نرم و سریع بود باد به صورت تامی میخورد و او سرعتش را زیادتر میکرد. دستانش را رها کرد و سرش را بالا گرفت. جاده ایی که به دریا میرسید پر از درخت بود و اشعه خورشید از لابه لای شاخه ها نمایشی را به اجرا گذاشته بود که باعث میشد تامی مدام چشمانش را ببندد و باز کند. سرش را برگرداند و متوجه فاصله اش با جینی شد. کمی از سرعتش کم کرد تا او برسد: 

- حالا نمیخواد این همه پز دوچرخه ات رو بدی. 

: نه فقط خیلی نرمه خودت که سوار شی میفهمی. 

به شنها رسیدند و دوچرخه ها را نگه داشتند و از آنها پیاده شدند. با هم به سمت نیمکت همیشگی رفتند. ساحل خالی بود و در این ساعت کمتر اتفاق می افتاد که کسی قدم بزند. 

دریا آرام بود. و تا چشم کار میکرد آبی و عمیق. 

ساندویچها را در آوردند و شروع به خوردن کردند.  

: این ساندویچ تخم مرغ تو که خیلی خوشمزه است. 

- آره ولی چون هر روز میخورم بدم مییاد، در ضمن ما بخاطر آلرژی جیمی هیچوقت ژامبون نمیخوریم. 

تامی با دهان پر سرش را به علامت تایید تکان داد، بعد به دور دست خیره شد. مدتی سکوت بین آنها بود. جینی به تامی نگاه کرد و گفت:

: چی شده؟ تو هر وقت که میخواهی یه چیزی بگی قیافه ات این طوری میشه. 

- نه چیزی نیست، فقط... 

: فقط چی؟ بگو دیگه. 

- این یه رازه باید قول بدی که به کسی نگی. 

: خوب قول میدم. 

بعد جینی انگشت کوچکش را به نشان از وفاداری جلو آورد و هر دو با هم خندیدند. 

- میدونی جینی شبا از کمد دیواری من صداهای عجیب و غریبی می یاد. 

: واقعا؟!!

- آره و من نمیتونم بخوابم . 

: خوب توشو نگاه کردی ؟ 

- نه راستش میترسم. فکر میکنم یه موجود وحشتناک اونجاست. 

: راستش یه شب منم با یه صدای عجیب از خواب بیدار شدم و خیلی ترسیدم فکر میکردم که یه چیزی اومده تو اتاقم ولی بعد فهمیدم که این فقط صدای خرو پف جیمی بود که شدیدا سرما خورده بود. ولی تو که خواهر و برادر هم نداری. 

- نه نمیدونم چی کار کنم ؟ 

: کاش میشد یه بار بیام اونجا تا بشنوم چیه بعد با هم میرفتیم سراغ کمده. 

- آره بیا، اون صدا هم فقط شبا میاد. 

: ولی تو که میدونی بابای من نمیزاره شب خونه کسی بمونم. 

- باید یه راهی پیدا کنیم. 

: آره، ولی چجوری؟! 

- خوب راجع بهش فکر میکنیم و یه کاری میکنیم دیگه. 

: باشه. حالا پاشو بریم دیگه داره دیر میشه. 

- باشه. بیا سوار دوچرخه من شو.