سر خیابان مسیرهایشان عوض شد. جینی سمت راست و تامی سمت چپ. خانه هایشان به هم نزدیک بود با دوچرخه فقط چند دقیقه طول میکشید تا به هم برسند. طبق معمول تامی دوچرخه اش را درون چمنهای حیاط ول کرد و از مسیر باریک کنار حیاط به پشت خانه رفت تا از در پشت وارد آشپزخانه شود. خیلی تشنه بود در یخچال را باز کرد تا نوشابه ایی بخورد. نوشابه نداشتند . بالاجبار پاکت آب پرتغال را برداشت و شروع به سر کشیدن کرد. مثل همیشه سکوتی خانه را پر کرده بود.به سمت پله ها رفت تا به اتاقش برود. مدتها بود که با وارد شدن به اتاق به اولین چیزی که نگاه میکرد کمد دیواری بود. این موقع روز صدایی نبود. چرا فقط شبها صدا میآمد؟ دلش نمیخواست به کمدش فکر کند. فقط آرزو میکرد دیگر صدایی نیاید. تا بتواند با آرامش در اتاقش باشد. لباسهایش را عوض کرد و خیلی زود به طبقه پایین برگشت. روی کاناپه دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد. کمی کانالها را عوض کرد تا به برنامه دلخواهش برسد. کم کم چشمانش گرم شد. همه جا سرد بود و او نزدیک دری بزرگ ایستاده بود . دری سفید به بلندای آسمان . صداهای عجیبی از پشت در میآمد. بدنش یخ کرده و درست مثل چوبی خشک شده بود. دوست داشت فریاد بزند اما گلویش بسته شده بود. احساس خفگی میکرد نمیتوانست نفس بکشد و فکر میکرد که هر لحظه خواهد مرد. تمام قوایش را جمع کرد تا دستش را به دستگیره در سفید برساند. صدای افتادن لیوان از روی میز جلوی کاناپه او را از خواب پراند. تمام نفسش را یکجا خالی کرد و نیم خیز شد. صورتش خیس عرق بود و دستانش یخ کرده بود. نگاهی به زمین انداخت لیوان نشکسته بود. تلاشی که برای باز کردن دستگیره کرده بود به لیوان رسیده بود. دری در کار نبود. تلویزیون تبلیغ خمیر ریش میکرد. صدای باز شدن در تامی را روی کاناپه نشاند. مادر برگشته بود. - سلام تامی به سختی و با گلویی خشک گفت: : سلام مامان در دلش از آمدن مادرش خیلی خوشحال شد. صدای مادر از آشپزخانه کمرنگ شد: - مدرسه چطور بود عزیزم؟ تامی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت. مادر خرید کرده بود.تامی تخم مرغها را از مادر گرفت در حالی که آنها را درون یخچال میگذاشت گفت: : بد نبود. - با جینی رفتین دوچرخه سواری؟ : آره . - دوچرخه جدیدت رو دوست داری؟ : آره خیلی نرمه. مادر دستی به موهای تامی کشید و گونه اش را بوسید. - چرا یخ کردی؟ موهات هم که خیسه |