تامی برای دور کردن ذهن مادرش به طرف خریدهای روی میز رفت و گفت: : راستی مامان ما فردا قراره بریم کمپینگ. - چه خوب کی برمیگردین؟ : قراره شب هم بمونیم، شنبه برمیگردیم فکر کنم موقع ناهار برسیم. - پس ناهارو با ما میخوری؟ : آره حتما. تامی از اینکه توانسته بود حواس مادرش را پرت کند لبخندی روی لبانش نشست. مابقی خریدهای را در یخچال گذاشت و در حالیکه از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: : پس رضایت نامه یادت نره. - باشه عزیزم. ***** همه بچه ها در اتوبوس نشسته بودند و آواز میخواندند. هوا نیمه آفتابی بود و گاهی خورشید پشت ابرها خودش را قائم میکرد. به همین خاطر بچه ها پرده ها را نکشیده بودند و اتاقک ماشین پر از نور بود. وقت ناهار به کمپینگ رسیدند. همه دور میز چوبی بزرگ نشستند و هر کس ناهارش را پهن کرد تا بخورد. :ببینم بازم تخم مرغ؟ - آره ، ولی عوضش یه عالمه پودیینگ شکلات دارم که با هم میخوریم. : من ساندویچ مرغ دارم ، اگه میخواهی اینو بخور. - ولی تو خسته نمیشی از بس تخم مرغهای منو میخوری؟ تامی مکثی کرد و گفت: خوب نه... - بیا ساندوچهارو نصف کنیم و از همش بخوریم. : فکر خوبیه دیگر خورشید کاملا زیر ابرها رفته و هوا نسبتا سرد شده بود. بالاجبار بچه ها داخل ساختمان شدند و هر کس به کاری مشغول شد. تامی و جینی هم بازی فکری کردند و خیلی زودتر از آنکه متوجه شوند هوا تاریک شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. قبل از شام یکی از بچه ها قطعه ایی از موتسارت را برای همه نواخت و همه او را تشویق کردند. کم کم وقت شام بود.بچه ها به سالن غذاخوری رفتند و سوپ داغ به همراه گوشت سرخ شده و سیب زمینی خوردند. همه برنامه ها بخاطر باران کنسل شده بود . کیسه خوابها پهن شد و همه برای خواب آماده شدند. تامی و جینی کنار هم درون کیسه خوابهایشان فرو رفته بودند و به برق آسمان نگاه میکردند. صدای غرش آسمان در فضای تاریک سالن میپیچید. - من از این صداها میترسم. : این فقط رعد و برقه چیزی نیست، - آره ولی خیلی ترسناکه، راستی از اون صداهه چه خبر؟ هنوز هم میاد؟ :آره . دیروز وقتی رفتم خونه رو مبل خوابم برد و یه خواب بدی دیدم. - چی؟!! : یه در بزرگ سفید که صداهای عجیبی از پشتش می یومد ، نمیتونستم در رو باز کنم. - هنوز در رو باز نکردی؟!! : نه. - چطوری میتونی؟ اگه من بودم تا حالا صد بار در رو باز کرده بودم. : نمیدونم . - وقتی صدایی نمییاد که میشه. :یه روز بیا تا در رو باز کنیم. - باشه. |