رستوران شلوغ بود و مثل همه روزهای تعطیل پر از مشتری. تامی با سالادش بازی میکرد که پدر گفت: - تامی ما باید یه موضوعی رو بهت بگیم. تامی سکوت کرد و کمی متعجب شد. - راستش خیلی زود... یعنی میدونی موقعیت شغلی منو که میدونی باید بریم نیویورک... و خیلی هم زود. : یعنی چی؟ - یعنی اینکه ظرف چند روز آینده ما از اینجا میریم. : ولی مدرسه من چی میشه؟ دوستام؟ - خوب تو اونجا میری مدرسه و دوستای جدیدی پیدا میکنی. : من دوست جدید نمیخوام. تامی بشقاب را هل داد و سعی کرد از جایش بلند شود. که مادر دست او را گرفت. - عزیزم ما میفهمیم که تو خیلی ناراحتی ولی خوب چاره ایی نداریم. تامی بغض کرده بود اما مغرور تر از آن بود که گریه کند. از جایش بلند شد و از سالن شلوغ رستوران بیرون آمد. ***** تامی در حال جمع کردن وسائل روی میزش بود که مادر وارد اتاق شد. - عزیزم وسائلاتو جمع کردی؟ تامی با بی توجهی سری تکان داد. - راستی تو اون جعبه دوربین بابارو ندیدی؟ : نه - بزار ببینم توی این کمد نیست، تو اینجا.... تامی فریاد زد: نه . مادر که از فریاد تامی متوقف شده بود برگشت و گفت: - چیه عزیزم؟ چرا چشماتو بستی؟ : هیچی سوختن. - اوه اینجا چقدر خاک گرفته ، چیزی اینجا نداری که بخواهی جمش کنی؟ تامی با چشمان کاملا بسته گفت: نه. مادر با خودش زمزمه کرد: فکر نکنم اینجا باشه. برو چشماتو بشور ، شاید خاک رفته. تامی آرام چشمانش را باز کرد اتاق خالی بود و در کمد بسته. نفسش را بیرون داد. و بلند شد تا چراغ را روشن کند. ***** - یعنی قراره که توی این هفته برین؟ : آره خیلی احمقانه است. - من دلم برات تنگ میشه. جینی بغض کرد و به سمت پنجره اتاقش رفت. : خوب منم دلم برات تنگ میشه . همه باباها کار دارن بابای منم کار داره. تا یه جا عادت میکنیم باید بریم یه جای دیگه. - عیبی نداره من بهت زنگ میزنم. راستی از دست کمد دیواریه راحت میشی. : از کجا معلوم که اونجا کمد دیواریش بدتر از این نباشه. جینی بینی اش را بالا کشید به سمت تامی آمد. - اینقدر سخت نگیر. آخر نشد ببینیم توش چی بود. : دیروز مامانم اومد و درشو باز کرد ولی من چشمامو بستم . - آخه برای چی؟ جینی فریاد زد.حالا که در باز شده بود میرفتی نگاه میکردی، َاه. : فقط گفت که چقدر همه چیز رو خاک گرفته. - تو چی فکر میکنی؟ مثلا یه اسکلت مرده اونجاست که درو باز کنی میگره و خفه ات میکنه. جینی سعی کرد خودش را شکل مرده ها در بیاورد.دستانش را بالا برد و از دهانش صدا در آورد.تامی بلند شد و گفت: : این کارا چیه میکنی ؟من باید برم فردا نمیام مدرسه . - قبل از رفتن که میبینمت؟ تامی در حالیکه از پله ها پایین میرفت گفت: آره حتما. - خداحافظ. : خداحافظ. |