کتابفروشی
زودتر از همیشه از محل کارش بیرون آمد. محیط بسته قلبش را مچاله می‌کرد . سوز سردی به صورتش خورد. یقه بارانی اش را روی گردنش آورد. آسمان پر از ابر بود. هیچکس در خانه متظرش نبود نه آغوشی گرمی و نه غذای آماده ایی. ترجیح میداد در خیابانها باشد جایی بدون سقف..ن
به ویترین مغازه ها نگاه میکرد. چیزی لازم نداشت. حتی حوصله درون مغازه ها را هم نداشت.نمیدانست اینهمه بی احساسی از کجا آمده است.کم کم سردش شده بود هوای سرد درون استخوانهایش نفوذ میکرد. چشمش به کتابفروشی افتاد. نمیدانست سرما باعث شد و یا ویترین به هم ریخته کتابفروشی که ناخود آگاه در مغازه را باز کرد و وارد شد. فروشنده هم مثل خودش بود.پیرمردی با پلور خاکستری و یقه پیراهن سفیدش از کثیفی خاکستری شده و از بیکاری به مجسمه ایی خشک شده تبدیل شده بود. حتی صدای زنگوله در مغازه باعث نشد تا پیرمرد سرش را بالا بگیرد . از لابه لای قفسه ها رد شد و کتابی را برداشت:"همه مردم به دنبال عقایدی هستند که نمیتوانند از آنها پیروی کنند..." کتاب را بست و سر جایش گذاشت.ن
قفسه ها کاملا نامرتب بودند . هیچ نظمی بین کتابهای چیده شده وجود نداشت. رمان ، فلسفه، آموزش، روانشناسی، آشپزی ...
صدای رعد آسمان حواسش را پرت کرد سرش را برگرداند تا به شیشه های مغازه نگاه کرد . پیرمرد باز هم هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نداد. بارانی تند و درشت شروع به باریدن کرد. کمی دیگر میان قفسه ها قدم زد صدای خوردن قطرات باران به شیشه های مغازه هر لحظه شدیدتر می‌شد. هیچ کتابی پیدا نکرد. اما دلش می خواست درون مغازه بماند تا بلکه هوا کمی بهتر شود. به سمت قفسه های میانی رفت و از میان آنها یکی را بیرون کشید. جلد قهوه ایی که با چاپ سیاه نوشته شده بود:گزیده ایی از شعرهای پابلو نرودا.کتاب را باز کرد: ن
تو را دوست ندارم...
دوستت ندارم چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
تو را دوست دارم
همانند بعضی چیزهای سیاه
که باید دوست داشت
محرمانه، بین سایه و روشن
دوباره کتاب را بست و سر جایش گذاشت . باز هم چرخید اینبار به طرف نوشت افزارها رفت، هر کدام از قلمها را برداشت و روی کاغذ  تست امتحان کرد. روان نویسها، خودکارها حتی تک تک مدلهای پاکن را برداشت و نگاه کرد. اما باران قصد بند آمدن نداشت. تمام کارت پستالها را برداشت رویشان را با دقت خواند یکی از آنها را پسندید. تصمیم گرفت برود شاید باران تا شب می‌بارید. نمیتوانست داخل مغازه بماند . به طرف صندوق جاییکه پیرمرد پشت صندلی با همان ژستی که از ابتدای ورود به مغازه داشت باقی مانده بود،رفت. و
"ببخشید این کارت رو می خواستم"
اما هیچ صدایی نبود. کمی بلند تر گفت :" آقا ببخشید " اما پیرمرد هیچ تکانی نخورد. با ترس دستش را به سمت پیر مرد برد و صورتش را برای لحظه ایی لمس کرد، یخ بود. جیغ کوتاهی از گلویش خارج شد.جراتی به خودش داد و انگشتش را زیر بینی او گرفت هیچ نفسی نبود. کمی گردنش را خم کرد حتی چشمانش بسته بود. درست مثل اینکه ساعتها از مرگش می‌گذشت. بیحرکت مانده بود انگار سرمای صورت پیرمرد مغزش را منجمد کرده باشد نمیتوانست فکر کند. چند بار محل لمس دستش را با صورت پیرمرد به بارانی اش کشید. آرام کارت را درون استند کارتها گذاشت و از مغازه بیرون آمد. قطرات باران ریزشده بود. شروع به قدم زدن کرد . ابتدا کند راه می‌رفت اما کم کم قدمهایش تند شد . هر لحظه خیس تر می‌شد بدنش سر شده بود،‌اما نمیفهمید و ادامه میداد. صورت چروکیده مرد از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت . کی مرده بود؟ چرا او به مغازه رفته بود؟ حتی با خودش فکر کرد اگر نمیخواست کارتی بخرد هرگز متوجه مرگ او نمیشد یا حتی اگر باران نمی‌آمد او مغازه را زودتر ترک می‌کرد. چرا تکانش نداد؟ چرا به پلیس زنگ نزد؟ سئوالها درون مغزش می‌چرخیدند و گیج و گیج ترش می کردند. لرزش خفیف موبایل درون جیب بارانی ترساندش اما قبل از شروع ملودی قطع شد. حتی دستانش را بیرون نیاورد تا ببیند چه کسی بود. خیابان خلوت بود و هر چند دقیقه یک بار ماشینی رد می شد. باجه شیشه ایی تلفن خیس شده بود جلوی باجه شیشه ایی ایستاد و بعد از مکثی وارد باجه شد. شماره پلیس را گرفت ، بعد از یک بار بوق خانمی گفت:ن
بله بفرمایی؟-
خیابان پنجم...کتابفروشی...اسمشو نمیدونم-
چه اتفاقی افتاده؟-
گلویش خشک شده بود، نمیدانست کار درستی انجام داده یا نه.ن
پیرمرد صاحب...کتابفروشی....ن-
خوب چی شده؟-
مرده-
گوشی را با سرعتی که خودش هم تصور نمیکرد گذاشته بود.آب از لبه بارانی اش روی لبه آهنی باجه می‌چکید.شیشه روبرویش بخار نشسته بود.ن
از باجه بیرون آمد. صورتش را بلند کرد و به دانه هایی که به سرعت پایین می‌آمدند نگاه کرد. شاید میتوانست به خانه فکر کند.