اتاق خالی است و نور کسل کننده سبز رنگ چشمها را پر میکند مجالی برای فرداهایم نمیبینم قصه به پایان رسیده و من بیهوده تقلا میکنم چگونه خواهم توانست به گذشته بازگردم وقتی چنین در انتظار فردا دست و پا میزنم تلاش کردن در تنهایی بی نتیجه است زخم زبانها بزرگ میشوند و قلبم را میشکافند مرهمی برای شکاف نمی یابم چشمان خسته و بی خواب به نور سبز خیره شده اند زمان میگذرد چنان تند و شتابان من ، من به کجا رفته است دیگر منی وجود ندارد من فراموش شده است من غریبه ای است در آینه من با چشمانی سرخ و تب دار به ساعت مینگرد و احساس نابودی میکند من ما بین روزهای پر تلاطم گم شده است من در میان زندگی دست و پا میزند و هیچ نمیداند اتاق همچنان خالی است روزهاست رختخواب سرد و بی روح بدون رو انداز مانده دیگر نور سبز رنگ آرامبخش نیست دیگر صدای آشنایی نمی آید دیگر سازی نواخته نمیشود زمان تند و کشدار میگذرد من به ابدیت می اندیشد من ... |