کارت عروسی

برگهای کاهو در آب تشت سفید رنگ غوطه میخورند و پایین میروند. دستانم را درون  آب سرد میکنم . به رابطه ها میاندیشم. به کسانی که روزی به آنها لبخند میزدم و برای بودن در کنارشان لحظه شماری میکردم . به زمانی که نگاهم کودکانه بود و نگاه چشمانشان را نمیشناختم حسادتی که در  آنها موج میزد. لبخندهای تصنعیشان.  

دستانم را بیرون می آروم . انگشتانم از سرمای آب قرمز شده اند. کاهو ها را رها میکنم و به سمت کانتر میروم . شاسی کتری را میزنم تا چای بخورم . روی صندلی مینشینم و به کارت عروسی نگاه میکنم . 

به نام پروردگار یزدان این دو کبوتر عاشق.... 

کارت عروسی یکی از کسانی که زمانی جزء عزیزترین ها بود. بزرگترها اصرار به رفتن دارند و اصرار به برقراری ارتباطی که مدتهاست تمام شده.  

به ارتباط فکر میکنم به دوستی کردن . شاسی کتری قطع میشود . چای میریزم و باز روی صندلی مینشینم. دوباره کارت را از اول تا آخر میخوانم شاید این بار دهم است که آنرا میخوانم. همه چیز غریبه است .حتی نمیدانم همسر او چه قیافه ایی دارد. اما میدانم که اهمیتی هم برایم نخواهد داشت که او چه قیافه ایی دارد. چرا باید به عروسی کسی بروم که سالهاست حتی به من تلفن هم نزده است. 

چرا نمیتوانم به بزرگترها بفهمانم که دوستی ارزشمند است ؟ 

چرا نمیتوانم به آنها بفهمانم که آنها دیگر برایم بی ارزشند و من دوستی آنها را نمیخواهم؟ 

چرا فکر میکنند که به عروسی آنها حسادت میکنم؟ 

چرا چرا چرا؟ 

دستانم را دور لیوان چای میچسبانم تا گرم شوند. و به کاهو ها فکر میکنم باید آنها را بشورم. خوردشان کنم و سالاد را آماده کنم. اما فکرم جای دیگری است.  

به حرفهای پدر فکر میکنم . به حرفهای ضد و نقیضی که کلافه ام میکند. به دلایل بی منطق و حرف زور که از همه آنها بدتر است.  

هوا تاریک میشود و باید چراغها را روشن کنم. ترجیح میدهم در گرگ و میش خانه کرخت و بی حرکت روی صندلی بنشینم و باز هم کارت عروسی را از سر بخوانم. و دوباره  به این نتیجه برسم که بهترین کار نرفتن به عروسی است.  

شاید روزی از کرده ام  پشیمان شوم؟؟؟