شیشه بخار گرفته

تصاویر سریع و گنگ ماشینها از ورای شیشه بخار گرفته اتاقک اتومبیل مغزش را از هر چیزی خالی میکرد . موسیقی فضای اتاقک را پر کرده بود . بدن گرم و کوچکش انرژی مثبتی را به او القاء میکرد خوشبختی در وجودش به اوج میرسید. صحبتها را نمیشنید و تنها به زمان میاندیشید و میدانست که این لحظه ثبت خواهد شد. باز نمی آمد و میگذشت . خواسته و ناخواسته زمان  به جلو میرفت. و میدانست گذشتن زمان یعنی دور شدن و باز هم دور شدن.   

ماشین از بزرگراهها به خیابانها و بعد به کوچه ها میرسید . افکار خسته بود و انسانها در خیابانها خسته تر و عصبی تر از هر وقتی . موجود کوچک دور از این هیاهو به خواب رفته بود .  

 

بی قراری رانندگان و ناشکیبایی منجر به چه میشد؟ فریادهایی که به آسمان میرفت و ناسزاهایی که حرمتها را میشکست و بدنهایی که شدیدا میلرزید.  

به فکر فرو رفت . آرامش آدمها به کجا رفته بود . خونسردی و گذشت واژه هایی که دیگر جایی نداشتند. دیگر آدمها نمیترسیدند و جانشان بی ارزش شده بود. احتیاطی وجود نداشت تا رسیدن به مرگ بر حرف خود پافشاری کردن به کجا میرسید. قبح مرگ ریخته بود.  

ترس وجودش را پر کرد و نا امیدی در درونش خود ستایی میکرد. خوشبختی جایش را به اندوه داده بود و شیشه بخار گرفته چون سنگ قبر به روی سینه اش فشار می آورد.  

چقدر سریع احساسات نابود میشد و چقدر به سرعت بدبختی ، خوشبختی را میبلعید و با خود به گورستان خودش میبرد. باز هم زمان به جلو میرفت حتی با این احساس هم زمان نمی ‌ایستاد. 

کاش میتوانست کاری انجام دهد اما میدانست که در این سیر شتابان تنها نظاره گری بیش نیست. نه توان مبارزه داشت و نه معجزه ایی در کار بود.