چمدان

لباسها را به زور در چمدان جا میداد و با هر فشار  ناسزایی به خودش و او میداد. آنقدر عصبانی بود که برای بستن زیپ چمدان تمرکزش را از دست داد و سر زیپ در دستش شکست.  

چمدان را هول داد و در کمد فرو کرد . در کمد را با تمام قدرت بست. صدای مهیبی بلند شد. با لگدی که به در زد پایش تیر کشید و تا سرش ادامه پیدا کرد. شروع به داد زدن کرد و از اتاق خارج شد.  

 گونه هایش قرمز شده بود و از شدت خشم گر گرفته بود. دیگر فحش دادن هم اثری نداشت روی صندلی نشست و به ضربان قلبش گوش داد . قلبش میخواست از قفسه سینه اش بیرون بیاید. 

فکرش میچرخید و به سرعت به عقب میرفت . چند روز قبل چند هفته قبل چند ماه قبل و .... 

ناگهان گرمایی را روی سرش حس کرد و بوسه ایی که در میان موهایش گم شد. و شانه هایش که مالیده میشدند به آرامی و امنیت.  

عصبانیت کم کم فرو کش کرد و اشک به سرعت درون چشمانش دوید. احساس حماقت میکرد . چقدر احمق بود که تنها با یک بوسه عصبانیتش تبدیل به غمی فرو خورده شده بود. چطور میتوانست همه چیز را فراموش کند و ادامه دهد؟