عکس

به عکس او نگاه کرد پنجره را بست میدانست که هیچ اطلاعات جدیدی وجود ندارد هر روز به عکس او نگاه میکرد قلبش فشرده میشد اما باز هم پنجره او را باز میکرد و میدانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد اما ....

نگاهی به ساعت انداخت زمان رفتن رسیده بود . آرام وسائلش را در کیف ریخت و کامپیوتر را شات داون کرد . دلش در میان آن پنجره و عکس او مانده بود . از پله ها پایین رفت و پاهایش را روی سنگفرش پیاده رو گذاشت گوشی ها را در گوشش کرد و سعی کرد تمام حواسش را به موسیقی بدهد سرش را بالا کرد و به آسمان ابری نگاه کرد . ابرها سیاه بودند چتری نداشت و نه حتی بارانی.