تغییر

پرده های حریر سفید با گلهای سبز رنگ مانع خوبی برای گرمای شدید اشعه های خورشید نبودند. صدای فن ها در همهمه سالن گم شده بود و همه سعی اش را برای خنک کردن می‌کرد اما بی فایده بود چرا که هر لحظه اوج گرمای فضا بیشتر میشد.

روی میز پر از خوراکی های خانگی خوشمزه بود. هر کس از هر دری حرف میزد. شلوغ بود ، گرما اذیتش می‌کرد آنقدر خورده بود که شکمش باد کرده بود، اما اینبار دوست نداشت به خانه بازگردد. انگار چیزی در درونش تغییر کرده بود. انگار که دیگر دلهره و اضطراب نداشت، شاید تصمیمی که گرفته بود  باعث این آرامش می‌شد. آرامشی که درون خونش در جریان بود. حسی از تکامل که هر روز کامل تر میشد.

لبخندی روی لبانش بود و دیگر از کسی نفرت نداشت. گویی سبک وزن بود و روی ابرها بال می‌زد.

حتی گاهی حرف می‌زد و ادامه موضوعات آنها را پی می‌گرفت. چه چیز تغییر کرده بود؟ اشخاص که تغییر نکرده بودند، حتی صحبتها هم مثل همیشه بود، پس راز این قصه چه بود؟

او تغییر کرده بود.

مطمئن بود که حالا زمان آن رسیده است . دیگر کودک نبود، بزرگ شده بود و درست مثل افراد بالغ فکر میکرد، میتوانست آنرا درک کند. خوشحال بود و به خودش افتخار میکرد.

آفتاب خامه شیرنی ها را شل می‌کرد و گرمای خودش را به رخ همه میکشید.