سرما

از وقتی آمده ام به این خانه ، سردم است. سرما از تنم بیرون نمیرود. گویی آفتاب مرده و هرگز باز خواهد گشت. ژاکت سبز پشمی مادربزرگ هم دیگر گرما ندارد. زندگی حول محوری گرد میچرخد نه آغازی میبینم و نه پایانی. نه هیاهوی کودکان می آید و نه ترانه ایی خوانده می شود. مدتهاست که کلاویه ها خاک میخورند و کاغذها سفید مانده اند. ابرها خیال رفتن ندارند. مه و سرما شب و روز را یکسان کرده است، اما بارانی در کار نیست.

چای کیسه ایی و آبجوش در کتری برقی پلاستیکی طعم گس و خوش چای را گرفته و میلی به این نوشیدنی نمی بینم. این چایی که فقط یک آب جوش رنگی است فنجان های سفید مرا آجری کرده است. حتی مدتهاست کارگر نیامده تا فنجانهایم را سفید کند. فکر من مثل فنجانهایم کدر مانده است.

زنگ در را میزنند. سرایدار برگه رسید شارژ ماهیانه را آورده است. به رسید نگاه میکنم. هیچ ایده ایی ندارم کشوی بوفه را می کشم و آنرا در میان انبوه کاغذهای بلا تکلیف قرار می دهم. روی مبل پارچه ایی قهوه ایی ام می نشینم و پاهایم را در کرک فرش فرو می کنم. نگاهی به کنترل تلویزیون می اندازم. آنرا روشن میکنم و کانالها را ورق میزنم. با قطع صدای آن صدای فن سالن مشخص می شود. با صدای فن به تصاویر دروغین جعبه جادویی نگاه می کنم. زنهایی تمیز و آراسته و مردانی که بوی عطرشان از صفحه تلویزیون بیرون می زند. نگاههای عاشقانه و خانواده های گرم تبلیغاتی.

دل به هم خوردگی شدیدی احساس میکنم به سرعت تلویزیون را خاموش میکنم و به صفحه خالی خاکستری چشم میدوزم. چشمانم را می بندم و دستانم را پشت سرم قلاب میکنم. کش و قوسی به خودم می دهم. به چایی کیسه ایی فکر می کنم.