این روزها

این روزها با یک نسیم خنک منقلب می شوم . عاشق می شوم. لبخند می زنم 

این روزها به آسمان نگاه می کنم و خورشید چشمانم را نمی زند. 

این روزها لال می شوم در خودم می روم . 

این روزها سکوت می شوم.

می خواهم خودم باشم و خودم. 

مثل پیله ایی در خودم فرو روم و تارها را در خودم بپیچم. 

حتی پروانه هم نشوم اما درون پیله ام دفن شوم.  

 

این روزها ، این روزهای پاییزی  

این روزهای آفتاب بی جان عصرگاهی 

این روزهای آسمان نیمه ابری 

دلمرده می شوم، دلزده ، دلخسته  

از صبوری،  ایستایی ، کسالت  

به سر آغاز پاییزهایم باز می گردم  

به روزهای نخست عاشق شدن 

به روزهای گریه و لبخند 

همه چیز تداعی گذشته هاست

خیابان، کوچه درخت حتی نسیم 

 دستانم بسته است 

فکرم پخته و پیر 

نگاهم پر اشک 

 بغضی نمی ترکد اما

 

این روزها این روزهای پاییزی 

چقدر دگرگونم