نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

سیب زمینی سرخ کرده

آفتاب نیمه جان پاییز از شیشه های قدی سالن روی فرشهای سورمه ای ظهر شدن را به رخ میکشد. عطر برنج در حال غل خوردن و لیمو امانی خورشت قیمه در فضا پیچیده و پسر بچه در ایوان روی موکتهای کبریتی با ماشینهای کوچک و بزرگش بازی میکند و هر از گاهی نگاهی به درون می‌اندازد.  

مادر بزرگ با کاسه ایی از سیب زمینی سرخ کرده داخل سالن میشود. مادر در زیر پتو سر بالا میکند و اشاره به کاسه میکند. مادر بزرگ به سمت مادر میرود و کاسه را نشان میدهد . مادر کاسه را میگیرد و شروع به خوردن میکند. 

- اگه این همه بخوری دوباره مثل اولی اضافه وزن می یاریا، از من گفتن . 

مادر با لپهای پر از سیب زمینی میخندد و کاسه را پس میدهد. مادر بزرگ خوشحال از موفق بودن به سمت ایوان میرود و درب شیشه ایی را باز میکند کاسه را کنار دست پسر میگذارد و بوسه ایی به سر او میزند. 

پسر با شلوار بندی و بلوز چهارخانه قرمز میخندد و با کاسه به داخل می آید و به سمت مادر میدود: 

- مامانی بخور برا نی نی خوبه. 

مادر پسر را در آغوش میکشد و میبوسد. مادربزرگ سر تکان میدهد و بلند میخندد.

مشاور

نور سفید مهتابی فضای اتاق را پر کرده بود، صدای تیک تیک ساعت در سکوت مابین جمله ها شنیده می‌شد. محیط اتاق برای دو نفر بسیار بزرگ بود، و صحبت کردن راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی با یک غریبه چندش آور بود.

اتاق نمونه گیری

: اینو بزار دهنت، حالت بهم نخوره. 

پیر زن عصا به دست با مهربانی نگاهی به پیرمرد کرد و دست او را گرفت و آهسته به سمت درب خروج رفتند . سیم صمعک کرم رنگ پیرمرد بر اثر مرور زمان کدر  شده بود. 

با نگاهش خروج آنها را دنبال کرد و لبخندی روی لبانش نشست.  

- پس چرا ظرفت خالیه دستشویی نرفتی؟ 

: نه نرفتم آخه پره یه خانمی رفت. 

- خوب برو اون یکی من رفتم اون یکی. 

: نمیتونم باید رو فرنگی بشینم، میخوای بری تو ماشین؟ 

- نه  

: بیا بشین اینجا، باید دوباره بیایی نه؟ 

- آره من که صبحانه خوردم باید دوباره بیام. 

پیرمرد آرام روی صندلی کنار او نشست . بوی عطرش آرامش بخش بود. نگاهی به موهای مرتب و شانه کرده پیرمرد انداخت باز هم لبخند زد. نگاه کردن به زوج های پیر حسی از امنیت را درون او پر میکرد درست مثل این بود که به ثمره یک ازدواج با دوام و طولانی نگاه میکند. حالا میفهمید که چرا پدر بزرگش تا چهلم مادر بزرگش دوام نیاورد. 

- شماره 48 ، شماره 48  

شماره او بود که با صدای خشک دستگاه خوانده میشد . باید به اتاق نمونه گیری میرفت.