-
به تنهایی برف
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1397 15:48
دوستان عزیزم کتاب من بعد از یکسال صبوری در ارشاد و پنج بار اصلاحیه خوردن چاپ شد. خوشحال میشم بخونید و نظراتتون رو بگین به تنهایی برف. نازلی سپهر نشر بِدون. زیر مجموعه نشر نظر دستهبندی : داستان ایران عنوان : به تنهایی برف موضوع : داستان فارسی قرن 14 نویسنده : نازلی سپهر ناشر : بدون قطع : رقعی تعداد چاپ : 1000 عرض :...
-
باد، باران، ابر
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 11:42
ابرهای سفید، کوه پوشیده از برف را در آغوش گرفته است. آسمان آبی ، عمیق و استوار . باد ابرهای پنبه ایی سفید را هل می دهد و با خود می رقصاند. خاک تپه ها خیس خورده و گردی به هوا نمی پاشد. سبزی برگ درختان کاج می درخشد. آسفالت خیس خیابان تمیزی را به رخ می کشد. آفتاب بی جان ، بی حوصله بالا می آید. شیشه ماشینهای شسته شده از...
-
نور مستطیلی فرش
یکشنبه 1 آبانماه سال 1390 11:42
صدای نازک و نرمش از پشت خط می آید. دلم برای صدایش قنج می رود. نور آفتاب روی فرش را می بینم ، رویش بالا و پایین می پرد. بوی نان تازه را حس می کنم و صبحانه ایی که هنوز جمع نشده. چایی تازه دم و عطر عسلی که در شیشه اش هنوز باز است. به من می گوید چرا حرف نمی زنی . من همان صداها برایم بس است . دلم تنگ میشود . حلقه اشک در...
-
نارنگی سبز و نارنجی
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 09:08
خورشید غروب میکند،آرام از پشت ابرها میرود تا هوا تاریک شود تا شب ها دراز شوند و پاییز را به رخ بکشند.پوست نازک سبز و نارنجی نارنگی را پوست می کنم. دانه های ریز ترشح پوستش، روی دستم می پاشد و بوی آن تمام بینی ام را پر می کند.ریه هایم را از بوی نارنگی پر می کنم. هزار بار پاییز می شود و هزار بار نارنگی روی دستم می پاشد....
-
ماشین ۳
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 16:27
- میتونید منو تا فرودگاه برسونید؟ راننده سکوت می کند، ماشین کند حرکت می کند. هیچ بادی داخل ماشین نمی شود. - هزینه اش هر چقدر بشه می دم. راننده همچنان ساکت است. صدای زنگ گوشی مرد از درون کیف بلند می شود. مرد دستش را در کیف کرده و گوشی را در می آورد. نگاهی به صفحه آن می اندازد. دگمه سبز رنگ را فشار میدهد. - بله؟...
-
ماشین ۲
شنبه 22 مردادماه سال 1390 17:00
در باز می شود و مرد با موهایی آشفته از در بیرون می آید. کیفش را در آغوش گرفته . در کیف باز است و پاکت زرد رنگی از آن سه گوش بیرون زده. دور و بر را نگاه می کند . چشمانش به دنبال ماشین می گردد. راننده دور زده و زیر سایه درختی پارک کرده است. گردن آفتاب سوخته راننده طاس پشت به مرد است. مرد جلو تر می رود و سرفه ایی می کند....
-
ماشین
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 09:44
مرد در را می بندد و روی صندلی چرمی داغ ماشین ، خودش را جا میکند. ماشین به کندی راه می افتد ، مرد کیفش را جابجا میکند و نگاهش به شیشه روبرو می افتد. انعکاس نور آفتاب بر شاخه های درختان چنار روی شیشه جلوی ماشین سایه روش زیبایی ایجاد می کند . با تند و کند شدن سرعت ماشین ، حرکت سایه روشن هم کم و زیاد میشود. نگاه چشمان پف...
-
صبح
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 16:15
نور صبحگاهی اتاق را روشن کرده بود. صدای گنجشکها پس زمینه استارت ماشینی در خیابان بود. ماشین روشن نمی شد. گویی راننده لحظه ایی دست از روشن کردن ماشین کشید. صدای گنجشکها فضای اتاق را پر کرد. باز هم استارت و اینبار بالاخره ماشین روشن شد. دختر چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد. دستان برهنه اش را در هم قلاب کرد و خودش را...
-
آلبوم
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 15:38
آلبوم چسبی قدیمی را ورق می زنم صدای خشک مقوا و سیم طلایی آلبوم فضای اتاق را پر میکند. نور روی تلق آلبوم می افتد و بعضی از عکسها درست دیده نمی شوند. چسب بعضی از صفحه ها از بین رفته اند . تلق آنها را بر میدارم و عکسها را با دقت نگاه میکنم. آلبوم سبز رنگ توجه ام را جلب میکند. به سرعت ورق می زنم ، بالاخره پیدا می شود،...
-
آدمها
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 16:41
چشمانش را بست و هر چه که به ذهنش رسید گفت. انتظار نداشتم که بعد از اینهمه سال دوستی اینطور رفتار کند. کمرم شکست. دلم لرزید و قلبم مچاله شد. با همه حرف زدم هر کس چیزی گفت: - حتما از جایی ناراحت بوده - شاید کسی چیزی گفته - مطمئنی که چیزی بهش نگفتی - حالا عیبی نداره به دلت نیار جای مادرته اما نمیتوانستم هیچکدام این حرفها...
-
پیاده روی عصرگاهی
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1390 10:02
جمعیت دور تکیه جمع شده بودند ریتم نوحه خوانی پرده پخش بلندگوهای بزرگ سیاه رنگ را می لرزاند. لیوانهای یکبار مصرف پر به ردیف روی میز خودنمایی می کردند. لیوان یکبار مصرف را بر داشت و درون آنرا نگاه کرد . لِرد لیمو ترش تمام رویه شربت را پر کرده بود. کمی از سر لیوان خورد و آنرا به دست کودک داد. کودک کمی از شربت را مزه مزه...
-
بگذار باران هر چقدر می خواهد ببارد
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 16:24
انعکاس نور ابرهای خاکستری بر روبالشی سفید سبد چوبی چشمانش را زد.رو بالشی را برداشت و آنرا به نرمی روی طناب صاف کرد. یک گیره چوبی زد. سرش را بالا گرفت ابرهای خاکستری حیاط را تاریکتر می کرد. قطره ای روی گونه اش افتاد. برق آسمان حیاط را روشن کرد و بدنبال آن غرش رعد. نگاهی به سبد چوبی انداخت رو بالشی را سر جای اولش...
-
چای زرد با طعم لیمو
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 10:05
آفتاب بی جان عصر تنها آسمان را روشن کرده بود و سوز سرد گونه ها را می ترکاند. بوی بهار نمی آمد، برفهای چرکِ گوشه های خیابان، منظره زشتی داشت. دستکش های پشمی اش را از کیف بیرون آورد اما دوباره آنها را سر جای اولش گذاشت. دستانش را در جیبش هم نکرد، دوست داشت آنها یخ بزنند. دلش میخواست دستانش را با گرمای دستان او گرم کند...
-
آیا آن احساس را می شناسی؟
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 11:22
آیا آن احساس را می شناسی که گاهی به هنگام شوق و لذتی بسیار در میهمانی و مجلسی شاد ناگهان می باید سکوت کنی و آرام گیری؟ آنگاه هوشیار بر تختی دراز می کشی به مانند کسی که قلبش به ناگه به درد آمده است شادی و خنده همچون دود می پراکنند و تو گریه می کنی،پیوسته گریه می کنی... آیا این احساس را می شناسی؟ "هرمان هسه"
-
قاب عکس کوچک
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 16:09
یک قاب عکس کوچک چسبان به در یخچال خانه من وصل است و یک عکس بزرگ آلبومی. من و او . سالها از زمان گرفتن عکس میگذرد و من همچنان در خیال او منتظرم . با افتخار عکسش را نگه داشته ام . تنها یادگار آن دوران. همیشه این عکس با وجود گذشت سالها برای من تازه است همه عناصر عکس را از حفظ هستم اما باز هم با ولع تمام به آن نگاه میکنم...
-
دستانش
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 13:26
نور بی جان خورشید چشمانش را می زد. سایبان شیشه تاکسی را پایین کشید. صدای لولای زنگ زده سایبان معذبش کرد. چشمش درون آینه سایبان افتاد دستان نه چندان سفیدش در آینه دیده میشد. به آنها نگاه کرد. احساس کرد آنها را دوست دارد. دستانی که نه کشیده بودند و نه چندان خاص. دستانش خسته بودند. ناخنهایش دیده نمی شد، انگشتانش را جمع...
-
مرد رویایی
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 09:42
بشقابهای کیک خامه ایی نیمه خورده روی میز کنار فنجانهایی که رد رژ لب خانومها هر کدام را به یک رنگ در آورده بود به طرز نامرتبی رها شده بودند. خانومها غرق صحبت بودند. خانوم میان سال با کت قرمز یقه انگلیسی رو به دختر خانوم لاغر اندام کرد و توضیح داد که برادر شوهرش همان جایی کار میکند که او مشغول است. - نمیدونین که چه...
-
مریم سخن نگو
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 09:00
مریم سخن نگو که من نیز چون تو خاموشی را آموختم مریم سخن نگو که گفتنی ها تمام شدند و ناگفتنی ها بسیارند مریم سخن نگو که گوشی برای شنیدن نیست مهر سکوت بر لبانمان نشسته است و لبخند سالهاست فراموش شده مریم سخن نگو آنگاه که باد صدایت را خواهد برد و به دریاها خواهد سپرد که موجها صدایشان بسی قویتر است مریم سخن نگو که...
-
ابهام
شنبه 18 دیماه سال 1389 11:30
درون باتلاقی از ابهام دست و پا میزنم کمی بالا می آیم دوباره غوطه ور میشوم فریاد می زنم کمک می خواهم دور می شوی دور تر باز هم فریاد می زنم چنگ می زنم ریسمانم پوسیده دور می شوی دور تر آنقدر که دیگر سایه ات را نمی بینم دست پا می زنم تسلیم می شوم پایین می روم جلو می آیی صدایم می کنی دست و پا می زنم دوباره بالا می آیم...
-
به روی خودم نمی آورم
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 11:54
به روی خودم نمی آورم ، که نگاهم نمیکنی که چشمانم را نمی بینی به روی خودم نمی آورم که دیگر عاشقم نیستی لبخند میزنم به لبهای بی روح تو که لبخندت از یخ هم سردتر است دستت را می گیرم که تب دارد و در عشق دیگری می سوزد به روی خودم نمی آورم که دوستم نداری که در یک رودربایستی ناباورانه زندگی میکنی اما من عاشقانه دستانت را...
-
آن سوی پنجره ها
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 14:09
اشعه آفتاب در میان نور لامپ های کم مصرف سقف گم شده است. اینجا هوا گرم و نامطبوع است. اما آن سوی پنجره ها سوز، گونه ها را می ترکاند و نوک بینی قرمز می شود. ابری در آسمان نیست اما باد سرد، برگهای زرد و سبز درختان را می رقصاند. برگهای پاییزی زیر پای رهگذران می شکنند و صدای خشک و پوکشان در همهمه گذر رانندگان عجول ماشینها...
-
روزی دیگر
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 08:49
خانه سرد بود. تاریک . پاهای برهنه اش را روی سنگ های سرد کف گذاشت و از جایش بلند شد. دهانش گس بود. زبان در دهانش سنگینی می کرد. زود بود. خوابش نمی آمد. صدای نفسهای مرتب هم تختی ها آرامشی نداشت. حسادتی بود برای ناتوانی در خواب بیشتر. به دیوارهای سفید نگاه کرد به دیوارهایی که بی زاری از روی شان سرازیر می شد. پرده را کنار...
-
ژین
شنبه 24 مهرماه سال 1389 13:33
آفتاب از کنار پرده های سفید تنها پنجره اتاق بر روی عروسک بی موی دخترک خودنمایی می کرد. دخترک با دستی که النگوهایش صدا میداد عروسکش را در مسیر گرد و خاک رقصان خط کج نور آفتاب می چرخاند . گاهی آنرا بلند می کرد و دوباره روی زمین می گذاشت. صدای تقه در دخترک را از عالم بازی و رقص بیرون آورد . دستی به موهایش کشید و در...
-
این روزها
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 14:38
این روزها با یک نسیم خنک منقلب می شوم . عاشق می شوم. لبخند می زنم این روزها به آسمان نگاه می کنم و خورشید چشمانم را نمی زند. این روزها لال می شوم در خودم می روم . این روزها سکوت می شوم. می خواهم خودم باشم و خودم. مثل پیله ایی در خودم فرو روم و تارها را در خودم بپیچم. حتی پروانه هم نشوم اما درون پیله ام دفن شوم. این...
-
ساحل
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 10:47
نور سپیده دم خورشید از بی انتهای دریا چشمانم را نمی زند. مرغان دریایی روی امواج آرام جیغ می زنند. شن ها سرد هستند. سرما تنم را مور مور می کند. ژاکت خاکستری ام را محکم تر به خودم می پیچم. دستم را درون جیبم می کنم و بیسکویتها را روی شنها می ریزم. گویی مرغان دریایی منتظر وعده شان باشند جیغ زنان به آنها حمله می کنند....
-
خواب
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 11:32
نور آفتاب از پشت شیشه ماشین چشمانم را می زند. سرازیری خیابان تند می شود. فرمان بیهوده می چرخد. پایم به ترمز نمی رسد. کنترل ماشین را ندارم . ماشین ها را میلیمتری رد می کنم. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شود. تمام تلاشم را برای نگه داشتش می کنم. موفق نمی شوم. انتهای خیابان خانمی با یک کالسکه در حال عبور است. تلاش برای...
-
دور خیلی دور
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 13:52
به عکسها نگاه میکنم . شفافیت این آسفالت را هرگز ندیده ام. رنگها چشم را میزند و لبخندها واقعی تر به نظر میآیند. دستم را روی عکس میکشم و به فاصله اش با خودم میاندیشم. دور است خیلی دور. آرزویی که دیر زمانی است فراموش شده. دوباره و دوباره عکسها را نگاه میکنم. شاید میترسم آنها را هم از من بگیرند.
-
دور و نزدیک
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 10:43
خیره شده ام. به دور دستها . دور نیست ، برعکس خیلی نزدیک است آنقدر که با یک اشاره میتوانم گرمی دستانش را در دستانم احساس کنم. هرم بدنش را روی بدنم و ... اما باز هم خیره شده ام. به همین نزدیکی . به جلو چشمانم . کنار دستم هست چنان نزدیک که کافیست دستم را دراز کنم تا لمسش کنم . اما از من دور است و سرمای دستانش تا مغز...
-
چشمهایش
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 09:38
به چشمهایش نگاه میکنم. با من حرف میزند . از من التماس میکند. زبان گفتن ندارد اما چشمهایش به من میفهماند که دلش برایم تنگ میشود. به چشمهایم نگاه میکند و لبخند میزند. تشکر میکند. به چشمهایم نگاه میکند و گله میکند. قهر میکند. گاهی نگاهم را از چشمهایش میدزدم و شرمم میآید که او را تنها میگذارم. چشمهایش هزار حرف دارد.
-
سرما
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 09:23
از وقتی آمده ام به این خانه ، سردم است. سرما از تنم بیرون نمیرود. گویی آفتاب مرده و هرگز باز خواهد گشت. ژاکت سبز پشمی مادربزرگ هم دیگر گرما ندارد. زندگی حول محوری گرد میچرخد نه آغازی میبینم و نه پایانی. نه هیاهوی کودکان می آید و نه ترانه ایی خوانده می شود. مدتهاست که کلاویه ها خاک میخورند و کاغذها سفید مانده اند....