نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

با خود خود خرم

حسود شده بود. خیلی هم حسود شده بود. احساس میکرد هر لحظه میتواند سر هر شوهری که به زنش محبت میکند را بزند. نگاه کردن به یک فیلم رمانتیک تا سر حد جنون عصبی اش میکرد و حسادت مثل سرطان تمام وجودش را پر کرده بود. 

نگاه غضب ناکی به شوهرش انداخت و قابلمه خورشت را هم زد.  

فقط دلش توجه میخواست . دوست داشت از او  تعریف شود . دستی به سرش بکشد و مثلا بگوید چقدر موهایش قشنگ شده. قلبش تند میزد نگاه کردن به چاقوهای روی پیشخوان احساس عجیبی داشت و تجسم  ضربه زدن به شکم شوهرش آرامش عجیبی در دلش ایجاد میکرد. 

به پیشخوان رسید و کلم را با فشار به دو نصف کرد و شروع کرد به ریز کردن آنها . آنقدر محو کارش شد که نفهمید کی دستش را بریده زمانی متوجه شد که کلمها قرمز شده بود دستش را بلند کرد و متوجه عمق فاجعه شد.  

بلند گفت: 

- بزدل ، ترسو ، بدبخت. 

شوهرش از پشت روزنامه سرش را بلند کرد و ابروهایش را بالا برد  و دوباره پشت روزنامه ها محو شد.  

- با تو نبودم با خود خرم بودم با خود خود خرم.

مشخصه

شکل لبخند و یا هر مشخصه ایی مثل حالت برداشتن لیوان و یا تکان دادن دست هنگام حرف زدن، گرفتن زبان در حرف خاصی نشانه هایی است که گذر زمان هیچ تغییری در آنها ایجاد نمیکند. فقط کافیست که یک نفر کمی حافظه ایی قوی در این زمینه داشته باشد تا بتواند با دیدن یک مشخصه در خاطره ایی فرو رود و سقوط خودش را با چشمانش ببیند.  

عادی بودن و بی دقت بودن گاهی نعمتی است که آدمها از آن بی خبرند.

عکس

به عکس او نگاه کرد پنجره را بست میدانست که هیچ اطلاعات جدیدی وجود ندارد هر روز به عکس او نگاه میکرد قلبش فشرده میشد اما باز هم پنجره او را باز میکرد و میدانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد اما ....

نگاهی به ساعت انداخت زمان رفتن رسیده بود . آرام وسائلش را در کیف ریخت و کامپیوتر را شات داون کرد . دلش در میان آن پنجره و عکس او مانده بود . از پله ها پایین رفت و پاهایش را روی سنگفرش پیاده رو گذاشت گوشی ها را در گوشش کرد و سعی کرد تمام حواسش را به موسیقی بدهد سرش را بالا کرد و به آسمان ابری نگاه کرد . ابرها سیاه بودند چتری نداشت و نه حتی بارانی.