بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی،
بوی تند ماهیدودی وسط سفرهی نو،
بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
شادی شکستن قلک پول،
وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد،
بوی اسکناس تانخوردهی لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا،
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور،
برق کفش جفشده تو گنجهها،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
عشق یک ستاره ساختن با دولک،
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه،
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن،
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی،
با اینا زمستونو سر میکنم،
با اینا خستهگیمو در میکنم!
سال نو همه مبارک!
صدای مستمر پنکه در پس زمینه خاکستری سالن حسی از آرامش را ایجاد میکند. لحظه های انتظار سپری میشوند. خوردن چای گرمای بیشتری میدهد و هر لحظه بدن بیشتر گر میگیرد.
دیگر آموخته ام که انتظار زیباتر از وقوع حادثه است چرا که امیدی ترا به جلو سوق میدهد.
برگ کتاب از باد پنکه رقصان است و حس باد گرم مرا به گذشته ها میبرد، به فضایی باز و هوایی مطبوع و آواز پرندگانی که آشنایانی قدیمی هستند.
در صبگاهی که هنوز بانگ بیداری زده نشده و بوی نان تازه محلی از حفره های درون سفره بیرون می آیند و انتظار برای خوردن ناشتایی و انتظار برای بیداری همگان. حسی غریب و دوست داشتنی .
هوسی که صبور نیست و دستانی که درون سفره میرود و تیکه ایی نان را در طعمش زیر بزاق زبان حس میشود.
دانه های ریز نان زیر دندانها له میشوند و اصرار برای باز هم خوردن بیداد میکند.
بی صبری بی صبری و باز هم بی صبری.
صدای پنکه استمرار زندگی را تداعی میکند.
وقتیکه توهم تمام وجودش را پر کرد
وقتیکه هیچ شعوری وجود نداشت
وقتیکه بخاطر نیاز مجبور بودی سر خم کنی
چه احساسی داشتی؟
به خودت اندیشیدی؟
فکرکردی که تو ارزشمند تر از هر چیزی هستی؟
نه هرگز فکر نکردی، و تنها له کردن او تصویر کامل ذهن تو بود
چه احساسی داری از اینکه نمیتوانی لهش کنی ؟
برانگیخته میشوی ؟
برافروخته می شوی؟
به هیچ جایی نخواهی رسید
چرا که خشمگین تر میشوی
لبخند بزن
به حماقتش
به حقارتش
پیروز خواهی شد.