آفتاب از کنار پرده های سفید تنها پنجره اتاق بر روی عروسک بی موی دخترک خودنمایی می کرد. دخترک با دستی که النگوهایش صدا میداد عروسکش را در مسیر گرد و خاک رقصان خط کج نور آفتاب می چرخاند . گاهی آنرا بلند می کرد و دوباره روی زمین می گذاشت. صدای تقه در دخترک را از عالم بازی و رقص بیرون آورد . دستی به موهایش کشید و در حالیکه عروسک را یک دستی در بغل گرفته بود با قری در کمر به سمت در رفت . مردی با بلوز سفید در آستانه در بود.
- سلام، کفشتون رو در بیارین و برین اون اتاق.
دختر با انگشت سبابه به سمت دری بسته اشاره کرد. مرد لبخندی زد و ساکت ماند.
- اوه آقا ، پول یادتون نره، درسته که بابام نیست ولی هر چی باشه من نماینده اش هستم.
لبخندی تمام صورت مرد را پر کرد و دستش را درون جیب پشتی شلوارش کرد و یک چک پول مسافرتی بیرون آورد و به سمت دخترک گرفت.
- بابام گفته از این تراولا نمیشه ولی حالا اینبار اشکال نداره، بفرمایین.
دخترک همانطور که به رفتن مرد نگاه می کرد، به سمت پنجره رفت و روی پتوی نخ نما شده آبی رنگ نشست. چک پول را زیر پتو گذاشت و پاهایش را دراز کرد تا عروسکش را بخواباند. آفتاب آرام آرام از اتاق بیرون می رفت و تاریکی مکان را پر می کرد. دختر به گوشه اتاق رفت و از سفره کنار سماور تکه ایی نان در آورد و به دندان گرفت. دوباره روی پتوی آبی رنگ برگشت و خمیازه ایی بلند کشید . در حالیکه عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود، دراز کشید. چشمانش گرم شده بود که در باز شد و مرد سفید پوش بیرون آمد. با همان لبخند نخستین به سمت در خروجی رفت. زن از اتاق بیرون آمد و به سمت دخترک رفت یک لایه از پتو را از کنار او به روی اش انداخت.
دختر به سمت زن برگشت و گفت:
- من کی بزرگ میشم تا مثل تو کار کنم و پول در بیارم؟
- حالا الان بخواب خیلی مونده تا بزرگ بشی.
دختر عروسک را محکمتر در آغوش گرفت و چشمانش را بست. زن دست زیر پتو کردو چک پول را بیرون آورد و درون سینه اش جا داد.
این روزها با یک نسیم خنک منقلب می شوم . عاشق می شوم. لبخند می زنم
این روزها به آسمان نگاه می کنم و خورشید چشمانم را نمی زند.
این روزها لال می شوم در خودم می روم .
این روزها سکوت می شوم.
می خواهم خودم باشم و خودم.
مثل پیله ایی در خودم فرو روم و تارها را در خودم بپیچم.
حتی پروانه هم نشوم اما درون پیله ام دفن شوم.
این روزها ، این روزهای پاییزی
این روزهای آفتاب بی جان عصرگاهی
این روزهای آسمان نیمه ابری
دلمرده می شوم، دلزده ، دلخسته
از صبوری، ایستایی ، کسالت
به سر آغاز پاییزهایم باز می گردم
به روزهای نخست عاشق شدن
به روزهای گریه و لبخند
همه چیز تداعی گذشته هاست
خیابان، کوچه درخت حتی نسیم
دستانم بسته است
فکرم پخته و پیر
نگاهم پر اشک
بغضی نمی ترکد اما
این روزها این روزهای پاییزی
چقدر دگرگونم