نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

بخشش

گوشی تلفن را میگذارم و به حرف او فکر میکنم. " سعی کن که ببخشیش"  

گفتن این جمله چقدر ساده به نظر میرسد. اما چگونه میتوانم او را ببخشم. آیا تنها گفتن کلمه بخشیدمش قضیه را حل میکند ، چگونه میتوانم کینه ایی که از او به دل دارم را فراموش کنم؟

نگاه کردن به صورتش زجر آور است و فضایی که در آن قرار میگرد سنگین و خفقان آور.  

شاید مرگ یکی از بهترین راه حلها برای اینگونه افراد باشد. آدمهای خودخواه ، آدمهای خسیس، آدمهای بی رحم، آدمهای...

شاید با مردنشان بتوانند رحمی را برای خودشان بخرند.  

این آدمها همیشه تظاهر به بیماری میکنند و اینکه شاید فقط و فقط چند مدت کوتاهی زنده خواهند ماند، تا بلکه مهر و محبت اطرافیان را به خودشان جلب کنند اما افسوس که نمیدانند هر بار که صحبت از بیماریهای احمقانه و من در آوردی خودشان میکنند چقدر کریه و بد قیافه میشوند . و در آن لحظه هاست که دوست داری ظالم ترین آدم روی زمین باشی.  

چگونه میتوانم ببخشمش و به او لبخند بزنم؟ حتی فکر کردن به بخشش او زجر آور است.

پرنده

نگاه کردن از ورای پنجره به آسمان آبی و ابرهای پنبه ایی سفید ، نویدآور چیست؟

چای در لیوان سرد میشود و دستی برای خوردنش پیش نمیرود، شمردن روزهای گاهشمار تبلیغاتی تفریح جدیدی که هیچ خلاقیتی ندارد. 

به راستی تعجیل انسانها برای گذشتن تندتر روزها برای چیست؟ جز گذر عمر و زودتر به انتها رسیدن ماحصل این حساب کردنها چه میتواند باشد؟ 

پرنده ایی کنار پنجره مینشیند و با نوک زدن به ارزنهای لبه آلومینومی طنین آشنایی را ایجاد میکند، موسیقی دانه ها. کفترهای پنجره نه گاهشمار دارند و نه هر روز ، ماهها و فصلها را اندازه میگیرند.  

پرنده گونه زیستن چه طعمی دارد ؟ تنها دانه ایی برای رفع گرسنگی ، چاله آبی برای تشنه نماندن و جفتی که به دنبالش پرواز کنی. 

چای سردتر میشود و رغبتی برای خوردنش وجود ندارد، توت خشک داخل قندان نقره ایی به دور از هر بازار و تبلیغی ، مصون از دنیای مجازی و بی هویت، نمایشش ضعیف است. 

ابرهای پنبه ایی دور میشوند و خورشید به پشت ابرهای خاکستری میرود، نام ابرها چه بود؟ 

حافظه یاری نمیدهد. 

اتاق تاریک میشود  و اثری از آسمان خاکستری نیست، صدای  رعد هراس انگیز است . باران با سرعت هر چه تمامتر شروع به باریدن میکند .  پرنده خودش را به گوشه ایی میکشاند و دست از نوک زدن میکشد. صدای دانه های بی شرم باران فضا را پر میکند. 

پرنده جسارت میکند و به میان آسمان میپرد.  

حقیقتا حس پرواز در زیر دانه های باران چگونه است؟

باران در لحظه قطع میشود و ابرهای خاکستری جایشان را به شعاع پر نور خورشید میدهند. 

پرنده اوج میگیرد و در افق گم میشود.