نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

قاب عکس کوچک

یک قاب عکس کوچک چسبان به در یخچال خانه من وصل است و یک عکس بزرگ آلبومی. من و او . سالها از زمان گرفتن عکس میگذرد و من همچنان در خیال  او منتظرم . با افتخار عکسش را نگه داشته ام . تنها یادگار آن دوران. همیشه این عکس با وجود گذشت سالها برای من تازه است همه عناصر عکس را از حفظ هستم اما باز هم با ولع تمام به آن نگاه میکنم و به چشمهای مشکی اش لبخند میزنم . گاهی عکس را میبوسم و چنان دلتنگش میشوم که دلم میخواهد به درون عکس نفوذ کنم و دستانش را بگیرم . دستان همیشه یخ کرده اش را گرم کنم و او به من لبخند بزند و چشمانش با مژگان بلند روی هم برود. کاش عکاس برادرش نبود و او میتوانست مرا در آغوش بگیرد. به آن روزها بر میگردم به روزهای با هم بودن. به روزهایی که هر لحظه اش خاطره ایی شد برای همه عمر من. به روزهایی که با یادش میتوانم تا آخر عمر خوش باشم. باز به سمت یخچال میروم و مثل همیشه با دیدن عکس فراموش میکنم چه میخواستم. در آن را به سرعت باز میکنم و مثل اینکه میخواهم جلوی خیانتی را بگیرم سریع پاکت شیر را بر میدارم و در را میبندم. دستی روی عکس میکشم برای لحظه ایی آنرا به حال خودش میگذارم.کمی  شیر درون قهوه ام میریزم و روی صندلی کنار پیشخوان مینشینم . شاید میشد این قهوه را با او بخورم، اما نشد. کم سن بودم و چقدر بی تجربه و از همه بدتر مغرور. غرور کاذبی که هنوز هم دست و پا گیر است. خیلی سعی کرد مرا متقاعد کند زودتر ازدواج کنیم اما من میخواستم با دست پر به سراغش بروم جیبم پر از پول باشد. سالها گذشت جیب من بیشتر از هر کسی پر پول شد اما دیگر او را از دست داده بودم. هیچ دختری آن چشمها را نداشت و آن خنده که لرزه به اندامم می آورد. هیچ زنی نمی توانست او باشد و همیشه دچار مقایسه میشدم. هر زنی را در کنار او قرار میدادم و جای جای بدنش را با او میسنجیدم و آن هنگام بود که زن از من فرار میکرد. احساس من با او متفاوت بود.

اولین باری که در سینما سرش را روی شانه ام گذاشت و مثل کودکی دستم را گرفت روی ابرها بودم و پرواز میکردم . تا آخر فیلم خودم را به زور نگه داشتم و به محض این که از سینما بیرون آمدیم خیلی غیرمستقیم از او خواستگاری کردم. لبخند جادویی اش را تحویلم داد و من خوشبخت ترین مرد جهان بودم.

اشکی از گوشه چشمانم پایین می افتد روی لبه پیشخوان،  و آن دیگری در چشمم باقی میماند. هنوز هم یادآوری آن روز سینما گریه ام را در می آورد. مثل بچه ها برایش گریه میکنم، شاید هم به حال خودم گریه میکنم.

جرعه ایی از شیر قهوه ام را میخورم تا بغض پایین برود. به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ربع به شش است و 15 دقیقه زمان دارم تا خودم را برای قرار امروز آماده کنم. نمیدانم این چه احساسی است که هر گاه مورد جدیدی برایم پیش می آید عکس یخچال برجسته میشود و تمام خانه را پر میکند و خاطرات آن دوران مثل فیلم روی تمام اشیاء خانه به شکل اسلاید نمایش داده میشوند. هر بار به مورد جدید فکر میکنم  عکس او مثل خوره به جانم می افتد و مرا در خود فرو میبرد. باز هم به ساعت نگاه میکنم و حتی احساس میکنم ساعت به شکل صورت او در آمده و به من اخم میکند. همه چیز را با او میبینم ، هر چیزی را با او میخورم. برای خودمان قرار میگذارم، لباس مورد علاقه اش را به تن میکنم و میدانم که دچار مالیخولیا شده ام اما از این خود آزاری مازوخیستی لذت میبرم گویی ناتوانی در دوست داشتن کسی دیگر نشانه ایی از وفاداری به اوست.

میتوانم ساعت 6 در را باز نکنم و بگذارم چشمانش مرا در خود فرو ببرد و به سراغ جعبه خاطراتم بروم. انتهای کمد. جعبه ایی با کاغذ کادویی قرمز رنگ. جعبه ایی که زمانی هیجان انگیزترین پدیده  زندگی ام بود و حالا قرمزی آن آنقدر کمرنگ شده که به سختی صفت قرمز به آن میخورد. مقوای زیر کاغذ کادو به زردی میزند اما جعبه به جانم بسته است. نفس عمیقی میکشم و آنرا با فشار از بینی ام خارج میکنم.

زنگ در به صدا در می آید. بدون نگاه کردن به ساعت هم میدانم که عقربه درست روی شش ایستاده است. فنجان را تا ته سر میکشم و به سمت در می روم.

نظرات 14 + ارسال نظر
سی و سه پل سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

1.975308625761.63923363536فراخوانی بزرگ
قابل توجه دانشجویان ,وبلاگ نویسان و افرادی که مایل هستند در موضوعات مورد علاقه و تخصصی خود در این سایت فعالیت نمایند.لطفا با ما ارتباط برقرار نمایند.
www.33poldl.com
m.rrts@yahoo.com
SMS : 09361975007
موضوعات :
کنکور
پزشکی
اخبار
سرگرمی
گردشگری
ورزشی
مذهبی
آشپزی
مهندسی
تخصصی
دانلود
موزیک
اس ام اس
حقوق
مشاوره
روانپزشکی
و هر موضوعی که علاقه دارید
منتظرتان هستیم

پرنیان سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

باز هم غرور...نصف بدبختی آدما به خاطر غرور و حماقتشونه..

مموی عطر برنج چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ http://attrr.com

کاش این داستانت پایان خوش داشت...کاش وقتی در رو باز می کرد اون پشت در بود...

کاش مهشاد جان کاش از بس گفتیم کاش لال شدیم.

ستایش چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

عشق چیز خیلی عجیبیه.

مهدی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ق.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

این عاشقانه غمگینتان را دوست داشتم خیلی .

بهاره شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام نازلی جونم
خوبی؟
ببخشید دیر رسیدم پیشت دوستم.
چه داستان قشنگی بود... ولی دلم سوخت برای قهرمانش:(
کاش در گذشته یه ذره جسارت می داشت فقط و فقط یه ذره:(
مواظب خودت باش خوشگل خانوم:-*

کاش کاش این غرور لعنتی نبود.

شیدا شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ http://sheidaeftekhar.blogsky.com

تو زندگی خیلی زود دیر میشه و فقط آه و ایکاش میمونه و آرزوهای بر باد رفته...

صادق یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام نازلی خانم
عذر زحمات ما .
اگر چه انصافا دوباره خواندن این داستان لذت خودش را داشت و من یکی دوقسمت اوون را فراموش کرده بودم که اتفاقا جالب هم بودند ، اما اینها هیچ کدامشون گناه ننوشتن داستانهای جدید را پاک نمی کنه . علاوه بر همه زیبایی های داستان و حس خوبی که در اوون غالب بود اختتامیه ساده ولی اثرگذاری داشت . به نظرم اختتامیه نوشن برای داستان خیلی سخت باشه
و موفق و سلامت باشید

کاملا باهاتون موافقم و تنبلی شدیدا این روزا استاده برای ننوشتن. البته مرسی که اینهمه از نوشته من طبق معمول تعریف کردین.

بهاره چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

نازلی جون جونم
پیشاپیش سال نو رو بهت تبریک میگم عزیزم.
امیدوارم سال جدید برای خودت و خونواده ی خوبت سال خیلی خیلی خوب و پر برکتی باشه عزیزم.
عیدت مبارک دوست جون:-*

امین شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی گلی!!!
خوب من هزار سال نیومدم و حالا میام و می بینم که داستان قدیمی گذاشتی.
نازلی جان این داستان مشکل زبانی داره...یعنی این که کلمات به درستی انتخاب نشدن..جوری که آدم یه موقع احساس می کنه که با نثر مسجع و شاعرانه روبروست و گاهی با نثر روانی که ما از تو سراغ داریم.. جنس کلمات و شیوه جمله بندی کارت یک دست نیست!!
حالا می رم سراغ پایان بندی کارت و پاراگراف دو خطی آخر! نازلی جان همه چیز تازه باید از لحظه زنگ زدن و رفتن اون به سمت در شروع شه...فیلم inception رو که ببینی می فهمی منظورم از زمانی که به کندی می گذره و یک عالم اتفاق تو دلش می افته چیه!!!
من اگه جای تو بودم داستان رو جوری می نوشتم که از لحظه زنگ خوردن شروع شه تا زمانی که آدم داستانت برسه به چشمی در ورودی و تازه این وسط یه بار وایسته به اتاق نگاه کنه یا سر راه از آشپزخونه به سمت در به یخچال نگاه کنه!!!
حالا یه داستان گذاشتی دیگه!بیشتر گیر نمی دم!دستت درد نکنه!!

به به آقای گل عزیزم مرسی که نظر گذاشتی.
میتونستی نوشته های دیگه رو بخونی اونا که جدید بودن

آرمین آران شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

اینو که خوندم خوشحال شدم که به حرف خانمم گوش کردم و منتظر پر شدن جیبم برای ازدواج نموندم.
واقعا نمیتونم همچین حالتی رو تحمل کنم
موقع خوندن داستان سینه ام سنگینی میکرد چه رسد به اینکه خودم هم در همون موقعیتم باشم

مهدی یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

سلام نازلی خانم . خانم ما فقط اومدیم که سال نو رو خدمت شما و خانواده محترم تبریک عرض کنیم و از زحمتی که اونور سال به شما و بقیه دوستان دادم بسیار بسیار تشکر کنم . ایشالا سال خوب و دهه خوبی در انتظارتون باشه .

خواهش میکنم برای شما هم سال خیلی خوبی باشه .

هلنا سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام نازلی جان مثل همیشه داستانتان بر دلم نشست تصور وفاداری مردها به گذشته و خاطرات عاطفی برایم دشوار است اما قلم زیبایتان باورپذیرش می کند

مرسی شما همیشه به من لطف دارین .

ساسا چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ب.ظ

"ناتوانی در دوست داشتن کسی دیگر نشانه ایی از وفاداری به اوست. "خیلی این جمله به دلم نشست ، بسیار زیاد ...
نوشتهء خوبی بود و حس متفاوتی رو القا می کرد ، من نگاهی رو که یک مرد هم می تونه پر از احساس باشه ولی آخرش منطقش پیروز می شه رو دوست داشتم ....

مرسی عزیزم. این نوشته ایی بوده که خیلی نظرات متفاوتی داشته .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد