نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ملحفه های شسته

در حالیکه لباسهای شسته شده را روی میله های آهنی صاف میکرد، لب پاییینش را به حالت تعجب بالا داد و دلش برای زنانی که از این کارها لذت نمیبردند، سوخت.

شستن لباسها لذت بخش بود و همینطور اتو کردن آنها و نگاه کردن به لباسهای مردانه ایی که به ردیف در کمد خودنمایی میکردند.

صدای او با لحن دلگیرش در ذهنش آمد:

" حتما باید دعوا میکردم تا دگمه ماشین لباسشویی رو بزنه، آخه مگه چقدر سخت بود، هیچ کاری رو دوست نداشت تمام یخچال کپک میزد و اون به روی خودش نمیآورد."

همه لباسها مرتب روی میله ها بودند . با خودش فکر کرد اگر خانه ایی ویلایی داشتند و یا در دهات زندگی میکردند، میتوانست لباسها را روی بند بیاندازد و ملحفه های سفید با گیره های چوبی در زیر نور خورشید ضد عفونی شوند. حتی سبد چوبی رختهای خیس دوست داشتنی بود. و هراس هوای ابری برای جمع کردن سریع لباسها و ملحفه ها.

لبخندی روی لبانش نشست.

نگاهی به تخت دخترش انداخت. خواب بود سر بی مویش زیباترین سر جهان بود.

به آشپزخانه آمد و در قابلمه کوچک سوپ ماهیچه را باز کرد  زمان خاموش کردن آن بود. قابلمه خورشت قیمه را خاموش کرده بود و پلو پز نیم ساعت دیگر کار داشت.

گوشی ها را در گوشش کرد ، روی ترید میل رفت و آهسته شروع به دویدن کرد.

نظرات 18 + ارسال نظر
ایده شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:36 ق.ظ

وای چه آرامش بخش... کالمن حس خوبی بهم دست داد... چرا دخترش مو نداره؟ مریضه آیا؟
تهش رو هم خیلی دوس داشتم...

نه عزیزم دخترش کوچولو بود مثلا ۴ یا ۵ ماه که هنوز بچه ها مو در نیاوردن.

سحربانو شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام نازلی جونم
وای مثل همیشه قشنگ.
وقتی آدم چشاشو می بنده قشنگ یه صحنه از زندگی جلو چشاش میاد.

ت ت شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

جالب بود!!!!!
ولی بالاخره این خانومه خوشش می یومد از کار خونه یا باید صدبار بهش می گفتن؟

نه دوست داشت. و از اینکه زنهای دیگه دوست ندارن متعجب بود.

کارمند کوچولو شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com

سلام نازلی جون.. من از کار خونه فقط آشپزی کردنو دوست دارم.. ولی خوب بقیه اش رو هم مجبورم انجام بدم.. همیشه آخر هفته ها کوزت میشم((:

ولی وقتی دوسش داشته باشی برات لذت بخش میشه.

آنی شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:13 ب.ظ http://annesherly.blogfa.com/

این پست شما من رو یاد نوشته های زویا پیرزاد انداخت .... مخصوصا کتاب"چراغ ها را من خاموش می کنم"....
یه اتفاق ساده و روزمره رو یه جور لطیف و نازی توصیف می کنین....
راستی در مورد لینک هم مرسی... و هم اینکه من خوشحال ترم...:)


منم خوشحالم.

بهاره یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:32 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جونم اینا
خوفی؟
مثل همیشه زیبا و زیبا و زیبا بود و پر از آرامش.... خیلی ساده و صمیمی و دلنشین توصیفش کرده بودی... من فقط نی نی ندارم وگرنه انگار داشتی ماجرای یکی از روزهای من و تعریف میکردی:-*
از خودت مواظبت باش دوست جونم:-*
در پناه حق باشی:)

مرسی عزیز دلم تو همیشه به من لطف داری.

صادق یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام
1- به این می گن درک لحظه اکنون . من با این جور نوشته ها حال می کنم .
2- نمی دونم چقدر از این فضاها رو از واقعیت وام گرفتین و چه تغییراتی بهش دادین
3- بعضی داستان های همینگوی و حتی جلال آل احمد از اول تا آخر به توصیف میگذره با یک ضربه کوچیک آخرای قصه .
4- البته جسارتا مسئولیت کپک یخچال خونه رو بر عهده آقایون نندازین ( اگر منظورتون آقایون بوده)
5- این دوستی که به زویا پیرزاد اشاره کرده بودند اتفاقا از یک جهت دیگه به نظر من درست می گفتند. کنار هم گذاشتن تردمیل و خورشت قیمه تعمدی بود دیگه ؟

اون تلنگر کوچیک در نوشته های همینگوی همون صخره زیر آب هستش یه سبک نوشتن که شما خیلی در حاشیه به مطلبی که میخواهین اشاره میکنین. ولی اون مطلب خیلی حائز اهمیته. البته من نمیدونم چقدر موفق بودم. فکر میکنم اون دیالوگم همه رو گیچ کرده چون یک نفر دیگه هم سئوال کرده بود. باید بگم اون دیالوگ رو یک مرد میگه شاکی از دست زنش. و من اصلا گردن آقایون ننداخته بودم.
منظورتون رو از تعمدی بودن این دو نمیفهمم؟!

صادق یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:49 ق.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام
1- اون تلنگر رو من و شما فرصت نمی کنیم که توی متن هامون بیاریم . ما داریم پست می نویسیم . می دونین گمونم باید یک ادبیات جدیدی اختراع بشه
2- بله اوون دیالوگ گمراه کننده بود . منم گیج شدم.
3- اما تعمدی بودن دو تا کلمه قیمه و تردمیل . زویا پیرزاد هم زن ایرونی رو در دوره مدرن نشون میده گاهی.حالا قیمه با ترد میل یک کمی بوی این مقایسه رو می داد.
4- در مورد متن خودم شماره گذاری رو به این خاطر انجام دادم که فاصله ها رعایت بشه . این هم شاهدی برای نیاز ما به ادبیات جدید در وبلاگه . گاهی حس می کنم متن بد خونده می شه
5- سعی می کنم غلط های نگارشی دیگه تکرار نشه
6- ببینید اتفاقا دوستای دیگه هم در مورد روایت ، گزارش و کلا نوع نگارش متن ها با من صحبت کردن . اکثر اوقات دنبال شکل دراماتیک دادن به نوشته ها نیستم. من احساساتم رو سغی می کنم نقاشی کنم منتها یک کمی غلیظ تر . سعی می کنم یکک داستان کوتاه کامل رو هم یکبار بنویسم تا فرصتی برای نقد روایت پیش بیاد
7- یک اعتراف. من حس خودم رو می نویسم اما خیلی غلیظ تر . اوون شخص واقعا خودم هستم . یعنی دغدغه هام ( حالا راجع به سنت و مدرنیته یا علاقه به نوستالوژی ) فقط اینطوری اونها رو بیان می کنم . اوون سئوالی که در مورد مسیر نوشته هاتون پرسیده بودم می خواستم بدونم اوونا از کجا سرچشمه می گیرن
ممنون . باز هم منو با نظراتتون خوشحال بکنید

مشی یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:55 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

ای در انتظار معجزه! این بار هم معجزه کردی!‌
منتهی ایجاز تو در کلمات تو و دیدن نوع زندگی ست! مثل همیشه زنده باد روزمرگی ! و زنده باد ساختن لحظه های نو از
غبار ثانیه های ترد روزها! عالی بود عزیزم!
فردا یه مناسبت خاصه! به همون مناسبت فردا طرف ظهر آپ می کنم.یادت نری بیایی هاااا!

مرسی عزیز دلم ممنون .
چشم می‌یام حتما.

√مهرنوش خانومی√ یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://tameshki.blogsky.com

اما مامان من هر چند من کارو میکنم

باید غرشو بزنه

انگار بهش نمی چسبه :دی

چرا خبر نمیکنی به روز میشی؟؟؟؟؟؟

پری جون دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:04 ق.ظ http://mamnooee.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
به روز شدم
تا بعد ...

میثم دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.meysammosavi.blogfa.com

چقدر زمونه بی وفاست نمی دونم خدا کجاست یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمی یاد


گریه کردن تا سحر کار من است. شاهد من چشم بیمار من است . فکر کردم که او یار من است. نه! فقط در فکر آزار من است. نیتش از عشق تنها خواهش است ”دوستت دارم“ دروغی فاحش است. یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت. بغض تلخی در گلویم کرد و رفت. پایبند جستجویم کرد و رفت. عاقبت بی آبرویم کرد و رفت. این دل دیوانه آخر جای کیست


هر گاه دفتر محبت را ورق زدی ...هر گاه در زیر پایت صدای خش خش برگ ها را احساس کردی...هر گاه میان ستارگان اسمان تک ستاره ای خا موش دیدی ...برای یک بار در گوشه ای از ذهن نه با زبان بلکه از ته قلب بگو: یادش بخیر

سلام همسایه های3 دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:56 ق.ظ http://rezatehranii3.blogfa.com

سلام.با موضوع یک فیلم منتظر نظرتم دوست گرامی[گل]

غ-گ دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ق.ظ http://www.ghganji.blogfa.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارین و مطلب آخریتونم قشنگ بود
اگه حو صله داشتین به ما هم سربزنین.....
موفق باشین..........
بای تا سلام دیگر.......

شوا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:11 ب.ظ http://www.nsuns.blogfa.com

دوست داشتنی بود.

آرمین آران سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سلام سلام
مثل همیشه دلنشین
ولی منم توی لباس شستن لذتی نمیبینم
البته من پسرم
به هر حال آپم

اینموریکس سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:59 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...خوش به حال افراد اون خونه که چنین خانم خونه داری توش زندگی میکنه....مطمئنا این علاقش به اطرافیان هم روحیه زندگی کردن میده....

بهاران چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:03 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

وای که چقدر ملموس و دلنشین و آرامش بخش بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد