نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

راز

نگاه کردن به ساعت زمان را نمیکشد. تنها اضطرابم را بیشتر میکند. رخوتی تمام وجودم را پر کرده و خمیازه های پیاپی چشمانم را پر اشک. بی تفاوتی احساسی است که توصیفی ندارد.  

ساعت یازده صبح چه پیغامی را برایم به ارمغان آورده و یا خواهد آورد؟ سکونی بی حاصل از زندگی که در حال تکرار شدن است. 

من در فضایی هستم که شامل آدمها و اشیاء است. دو پدیده ایی که دل به هیچکدام نمیتوان بست. فضایی که اکسیژن در آن حیاتی است. حیات کلمه چهار حرفی است که با آن ما را زنده می‌انگارند.اما شاید که سالهاست مرده اییم و تنها نقش زنده ها را بازی میکنیم. 

حرکت انگشتان نوازنده را روی کلاویه ها احساس میکنم که با هر ضربه آرامشی موقت در درونم ایجاد میشود و مرا به جلو سوق میدهد. امیدی برای گذشتن زمان. لحظه های کشداری که روزها و سالهایی قبل حسرت ماندنش را داشتیم. روزهایی که یواشکی خوانده میشدند.  کارهایی که سری بودند و با نشانه هایی در دفترهای خاطرات نوشته میشدند. دوستانی که هم راز بودند . 

اما اکنون در این ساعت، که یازده میخوانیمش چه رازی وجود دارد، که نشانه ایی شود در دفتری که هرگز برای این کار خریده نشده است؟؟!!

باید رازی ساخت از ویرانه هایی که مانده اند تا مقبره ایی شوند، اما با کدام نشانه؟؟!!

شبهای حسرت

مثل همیشه چشمانش به فرو رفتگی در کمد  افتاد ، آنقدر آنها را شمرده بود که حتی میتوانست با چشمان بسته تعدادشان را بگوید و اینکه روی کدام فرو رفتگی چند بریدگی وجود دارد. بغضی جناق سینه اش را سوزاند و اشک، گردی چشمانش را پر کرد. نباید گریه میکرد چرا که گریه هیچ فایده ایی نداشت جز سر درد و پف کردن چشمانش. 

اما سوزش سینه اش همراهی بود در شبهای حسرت.  صدای نفسهای مرتب مرد او تنها نشانه وجودش در آنسوی رختخواب بود. هیچ دلیلی وجود نداشت تا مرد او بداند در چه حالی است. 

سکوت تکه های کمرنگ زندگی اش را مبهم تر میکرد. اما چگونه میتوانست حرفهایی که سالها بود در قلبش حفره ایی ایجاد کرده بودند را بیرون بریزد ؟؟؟ 

ترس از پس زده شدن، ترس از هرزه خوانده شدن، ترس از شنیدن حرفهایی که نباید زده میشد قفلهایی محکم بر لبانش بودند. قفلهایی که کلید برایشان ساخته نشده بود.

باد سردی از پنجره به درون می آمد و صدای موسیقی شاد و بلند ماشینی را با خود به اتاق هل میداد. خوابی در کار نبود، رخوت شب تمام وجودش را پر کرده بود. چراغ را روشن کرد تا برگی بخواند. شاید که تخیل نویسنده او را از سوزش سینه اش رها میکرد. مرد او با روشن شدن اتاق پشتش را به او کرد. قلبش فشرده شد.  

چند خطی خواند اما هیچ نفهمید. کتاب را سر جایش گذاشت و چراغ را خاموش کرد.  

باید میخوابید. فردا آغازی دیگر از زندگی بود. خودش را به جلو هل داد و مردش را از پشت در آغوش گرفت و عطر بدنش را با تمام وجود بلعید.

موهای خیس

آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی  نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند.

گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از حمام هم احساس سنگینی میکرد و انگار که تمیز نشده بود.

آینه را لبه سکو گذاشت و موهایش را جمع کرد و نگاهی به شهر انداخت.

: نسوزی، آفتابش تنده،

- 

: اه، نگا کن یه مژه داری، آرزو کن.

-

: کردی؟! بدو... ب...........ل......ه؟ اومدم........... الان  زود برمیگردم.

سرش را بر گرداند و دستی به بازوهای برهنه و داغش کشید. چه آرزویی داشت. خیلی فکر کرد. آیا به راستی آرزویی مانده بود؟؟

همه چیز طبق روال همیشگی اش جلو می رفت و او دیر زمانی بود که آرزویی نداشت. همه چیز یکنواخت شده بود . روزمرگی سلولهای وجودش را پر کرده بود.

: کردی بالاخره یا نه؟ بابا زود باش دیگه؟

- آره، اینه؟  

: نه، آخه وای دوباره صدام کرد ... او.......مد.....م.. 

حتی آرزوی نکرده هم درست در نیامده بود.

موهایش را باز کرد و انگشتانش را میان آنها کرد. خشک شده بودند.