نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

پول

صحبتهای گزارش گر  در میان صدای ماشین ظرف شویی و دستگاه چایی ساز واضح نبود . نگاهی به اطراف انداخت و در میان خانه ایی بهم ریخته از اسباب بازی های پسر کوچکش کنترل راه دور را پیدا کرد و به سمت تلوزیون رفت تا آنرا خاموش کند: 

: شما اگه توی قرعه کشی برنده بشید با پولش چی کار میکنید؟ 

- میرم سفر... 

- خونه میخرم 

-... 

 تلوزیزیون را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به گوجه فرنگی های رنده شده درون تابه انداخت. دیگر  امت خوردن هم نفرت انگیز بود. براستی اگر پول زیادی داشت چه میکرد؟

اشک در چشمانش پر شد . صدای جیغ پسرش بلند شد باز هم کابوسهایش شروع شده بودند . فقط نیم ساعت بود که به خواب رفته بود. 

به سمت اتاق کودک دوید و او را در آغوش کشید. 

کودک در حالیکه موهای عرق کرده اش به سرش چسبیده بودند با گریه جمله همیشگی اش را تکرار کرد: 

- آخه خدا مامان منو برای چی میخواد؟؟؟

کریستالهای براق

آفتاب ظهر کسالت را   به رخ میکشید و خانه در سکوت به خواب رفته بود. 

تخیل کردن و چیدن تصاویر در ذهن زیبا بودند و میتوانستند شعفی کودکانه در دل او بیافریند. اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟   

ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا یکسان بود و هیچ نشانه ایی برای نزدیک شدن نداشت. باید کاری میکرد اما نمیدانست به راستی نمیدانست که چه کار میتواند بکند؟ تنها سرگرم شدن راه حلی بود که بتواند روزهای کند و کش دارش را سپری کند. 

تمرکز کردن دشوار بود و خواندن بدون تمرکز هیچ فایده ایی نداشت.  

از جایش برخواست و دستگاه پخش موزیک را روشن کرد . موزیک تند و بدون کلام فضای دیگری ایجاد کرد. 

نگاهی به ویترین خاک گرفته کرد و ظروفی که مدتها تصمیم شستن آنها را در سر پرورانده بود.   

 

حتی در گرگ و میش غروب کریستالها برق میزدند باید چراغ را روشن میکرد.

ترس

- بچه چیه ؟ همش دردسر من که حالا حالا ها نمیخوام بچه بیارم. 

: اما الان با چند وقت بعد چه فرقی میکنه؟ 

- باید کارهامو بکنم ، باید به موفقیت هایی که میخوام برسم بعد راجع بهش فکر میکنم. 

: ولی اونوقت خیلی سنت میره بالا، ممکنه برای بچه خوب نباشه. 

- من که نباید بخاطر بچه زندگی ام رو بهم بزنم! 

: ولی مگه اون چی کار میخواد با زندگی تو بکنه؟؟ 

- تمام وقتتو میگیره دائم باید بهش شیر بدی مراقبش باشی، وای اصلا نمیخوام راجع بهش فکر هم بکنم فقط دردسره. 

: فکر نمیکنی این طرز فکر فقط خودخواهی آدمهاست. یا شاید یه ترس کاذب که وجود داره، وقتی یه کسی هنوز توی سن سی و یک سالگی به موفقیتهاش نرسیده کی میخواد برسه؟؟؟ 

- سن منو به رخم میکشی! واقعا که. 

: نه ، دارم تو رو با واقعیتها روبرو میکنم، بهتره با خودت صادق باشی. 

- که چی بشه که حامله بشم و هیکلم بهم بریزه. 

: فکر میکنی برای چی به این دنیا اومدی و وظیفه ات چیه؟ اصلا هیچوقت راجع بهش فکر کردی که یک زن چه نقشی در این دنیا داره؟ 

- نه فکر نکردم، دیگه هم نمیخوام به این بحث مسخره ادامه بدم. من اصلا نمیخوام بچه دار بشم باید کی رو ببینم؟ 

: چرا مثل بچه ها حرف میزنی بهتره که منطقی باشی. ببین یا میخواهی در تمام عمرت بچه دار بشی یا اینکه نه نمیخواهی، اگه نمیخواهی که هیچ ، ولی وقتی بچه مردم رو دیدی قوربون صدقه اش نرو . ولی اگه میخواهی بچه دار بشی همین الان هم ریسک تو با اون مریضی که داری بالاست . بنابراین زودتر تکلیف خودت رو روشن کن. تو فقط میترسی و این کاملا طبیعیه چون همه آدمها از تغییر میترسند . بهتر به جای فرار از مشکل به حل اون فکر کنی.