صحبتهای گزارش گر در میان صدای ماشین ظرف شویی و دستگاه چایی ساز واضح نبود . نگاهی به اطراف انداخت و در میان خانه ایی بهم ریخته از اسباب بازی های پسر کوچکش کنترل راه دور را پیدا کرد و به سمت تلوزیون رفت تا آنرا خاموش کند:
: شما اگه توی قرعه کشی برنده بشید با پولش چی کار میکنید؟
- میرم سفر...
- خونه میخرم
-...
تلوزیزیون را خاموش کرد و به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی به گوجه فرنگی های رنده شده درون تابه انداخت. دیگر امت خوردن هم نفرت انگیز بود. براستی اگر پول زیادی داشت چه میکرد؟
اشک در چشمانش پر شد . صدای جیغ پسرش بلند شد باز هم کابوسهایش شروع شده بودند . فقط نیم ساعت بود که به خواب رفته بود.
به سمت اتاق کودک دوید و او را در آغوش کشید.
کودک در حالیکه موهای عرق کرده اش به سرش چسبیده بودند با گریه جمله همیشگی اش را تکرار کرد:
- آخه خدا مامان منو برای چی میخواد؟؟؟
آفتاب ظهر کسالت را به رخ میکشید و خانه در سکوت به خواب رفته بود.
تخیل کردن و چیدن تصاویر در ذهن زیبا بودند و میتوانستند شعفی کودکانه در دل او بیافریند. اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟
ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا یکسان بود و هیچ نشانه ایی برای نزدیک شدن نداشت. باید کاری میکرد اما نمیدانست به راستی نمیدانست که چه کار میتواند بکند؟ تنها سرگرم شدن راه حلی بود که بتواند روزهای کند و کش دارش را سپری کند.
تمرکز کردن دشوار بود و خواندن بدون تمرکز هیچ فایده ایی نداشت.
از جایش برخواست و دستگاه پخش موزیک را روشن کرد . موزیک تند و بدون کلام فضای دیگری ایجاد کرد.
نگاهی به ویترین خاک گرفته کرد و ظروفی که مدتها تصمیم شستن آنها را در سر پرورانده بود.
حتی در گرگ و میش غروب کریستالها برق میزدند باید چراغ را روشن میکرد.
- بچه چیه ؟ همش دردسر من که حالا حالا ها نمیخوام بچه بیارم.
: اما الان با چند وقت بعد چه فرقی میکنه؟
- باید کارهامو بکنم ، باید به موفقیت هایی که میخوام برسم بعد راجع بهش فکر میکنم.
: ولی اونوقت خیلی سنت میره بالا، ممکنه برای بچه خوب نباشه.
- من که نباید بخاطر بچه زندگی ام رو بهم بزنم!
: ولی مگه اون چی کار میخواد با زندگی تو بکنه؟؟
- تمام وقتتو میگیره دائم باید بهش شیر بدی مراقبش باشی، وای اصلا نمیخوام راجع بهش فکر هم بکنم فقط دردسره.
: فکر نمیکنی این طرز فکر فقط خودخواهی آدمهاست. یا شاید یه ترس کاذب که وجود داره، وقتی یه کسی هنوز توی سن سی و یک سالگی به موفقیتهاش نرسیده کی میخواد برسه؟؟؟
- سن منو به رخم میکشی! واقعا که.
: نه ، دارم تو رو با واقعیتها روبرو میکنم، بهتره با خودت صادق باشی.
- که چی بشه که حامله بشم و هیکلم بهم بریزه.
: فکر میکنی برای چی به این دنیا اومدی و وظیفه ات چیه؟ اصلا هیچوقت راجع بهش فکر کردی که یک زن چه نقشی در این دنیا داره؟
- نه فکر نکردم، دیگه هم نمیخوام به این بحث مسخره ادامه بدم. من اصلا نمیخوام بچه دار بشم باید کی رو ببینم؟
: چرا مثل بچه ها حرف میزنی بهتره که منطقی باشی. ببین یا میخواهی در تمام عمرت بچه دار بشی یا اینکه نه نمیخواهی، اگه نمیخواهی که هیچ ، ولی وقتی بچه مردم رو دیدی قوربون صدقه اش نرو . ولی اگه میخواهی بچه دار بشی همین الان هم ریسک تو با اون مریضی که داری بالاست . بنابراین زودتر تکلیف خودت رو روشن کن. تو فقط میترسی و این کاملا طبیعیه چون همه آدمها از تغییر میترسند . بهتر به جای فرار از مشکل به حل اون فکر کنی.