نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ملحفه های شسته

در حالیکه لباسهای شسته شده را روی میله های آهنی صاف میکرد، لب پاییینش را به حالت تعجب بالا داد و دلش برای زنانی که از این کارها لذت نمیبردند، سوخت.

شستن لباسها لذت بخش بود و همینطور اتو کردن آنها و نگاه کردن به لباسهای مردانه ایی که به ردیف در کمد خودنمایی میکردند.

صدای او با لحن دلگیرش در ذهنش آمد:

" حتما باید دعوا میکردم تا دگمه ماشین لباسشویی رو بزنه، آخه مگه چقدر سخت بود، هیچ کاری رو دوست نداشت تمام یخچال کپک میزد و اون به روی خودش نمیآورد."

همه لباسها مرتب روی میله ها بودند . با خودش فکر کرد اگر خانه ایی ویلایی داشتند و یا در دهات زندگی میکردند، میتوانست لباسها را روی بند بیاندازد و ملحفه های سفید با گیره های چوبی در زیر نور خورشید ضد عفونی شوند. حتی سبد چوبی رختهای خیس دوست داشتنی بود. و هراس هوای ابری برای جمع کردن سریع لباسها و ملحفه ها.

لبخندی روی لبانش نشست.

نگاهی به تخت دخترش انداخت. خواب بود سر بی مویش زیباترین سر جهان بود.

به آشپزخانه آمد و در قابلمه کوچک سوپ ماهیچه را باز کرد  زمان خاموش کردن آن بود. قابلمه خورشت قیمه را خاموش کرده بود و پلو پز نیم ساعت دیگر کار داشت.

گوشی ها را در گوشش کرد ، روی ترید میل رفت و آهسته شروع به دویدن کرد.

بازنشستگی

بازنشستگی اش را تصور می‌کرد

آفتاب روی صورتش افتاده بود
نوشیدنی بهشتی در دستش
ماساژورها رسیدند
یکی برای پشت و دیگری جلو
با کرمهای ویتامینه عطرآگین
صدای بیپ موبایل ماساژور چقدر آشنا بود
چشمانش را باز کرد
پنجره یادآوری جلسه روی مانیتور چشمک میزد

کوچه

-         می خوای تاکسی سوار شو

-         نه پیاده میرم  دوست دارم تو این محل پیاده برم،

-         هر جور میلته، فقط گرما زده نشی.

-         نه مراقبم، نگران نباش خداحافظ

-         خدافظ

در را به آرامی بست و از پله های کثیف به طرف خیابان سرازیر شد. خیابان به آشنایی سابق نبود. مغازه ها ، ساختمانها حتی آدمها تغییر کرده بودند. اما اصرار داشت که پیاده برود از خیابان اصلی به فرعی پیچید  و داخل کوچه مورد نظر شد. زنی با شلوار کوتاه و مانتویی بلند لبه منزلی نشسته بود و به کودکی در کالسکه غذا میداد. چشمان زن از بچه به رهگذر برگشت و خیره ماند. با خودش فکر کرد آیا زن را میشناسد؟ اما خاطرات افکارش را برگرداند.

زمزمه ها، نجواها، فریادها، بوسه ها، دعواها ، قهرها و آشتی ها همه و همه در آنجا گذشته بودند. قدمهایش کند شد و به خانه ایی با بالکون آبی رنگ که همچنان پا برجا بود خیره شد. هنوز هم از این خانه بدش می آمد . چرا که همیشه احساس میکرد کسی از آنجا آنها را میبیند. احساس شرمندگی داشت اما لذت با هم بودن و پا را از چهار چوبها بیرون گذاشتن شرم را از میان می برد.

انصاف نبود چون همه خانه ها همانگونه بودند جز خانه ایی که تمام خاطرات در جلوی در آن اتفاق افتاده بود. آپارتمان طوسی رنگ جدید عقب رفته بود و سه کنج آنها دیگر وجود نداشت. چقدر در آن سه کنج همدیگر را بوسیده بودند. کارهایی که خیلی حرفها پشت سرشان می آورد، اما اشتیاق در سن آنها  باعث هر کاری میشد. هیچ چیزی نمیتوانست مانعشان شود.

      حتی شمشادها بلند شده بودند ، به یاد اولین برف در آن کوچه افتاد در کمتر از پنج دقیقه همه جا سفید بود . کوچه خلوت بود و سکوت همه جا را پر کرده بود اما آنها هیچ توجهی به برف نکردند حتی جمله ایی در وصف آن هم نگفتند تنهاکاری که کردند استفاده از خلوتی کوچه بود که تا توانستند همیدگر را ببوسند.

      کوچه تمام شد. آه بلندی کشید و احساس کرد سرش از آنهمه خاطره سنگین شده. با خودش فکر کرد :

       آیا میشود فقط یکبار دیگر او را ببیند؟؟!!!!