نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آلبوم

آلبوم چسبی قدیمی را ورق می زنم صدای خشک مقوا و سیم طلایی آلبوم فضای اتاق را پر میکند. نور روی تلق آلبوم می افتد و بعضی از عکسها درست دیده نمی شوند. چسب بعضی از صفحه ها از بین رفته اند . تلق آنها را بر میدارم  و عکسها را با دقت نگاه میکنم. 

آلبوم سبز رنگ توجه ام را جلب میکند. به سرعت ورق می زنم ، بالاخره پیدا می شود، عکسی که پدر یواشکی از خواهرم گرفت. پشت میز صبحانه نشسته ایم . او با پیراهن خواب سبز کمرنگ و موهای لخت مشکی شانه نشده ایی که روی شانه هایش ریخته و با دست چپ لقمه ایی بزرگ را درون دهانش هل می دهد .دست راستش به دسته فنجان چایش منتظر خورده شدن لقمه مانده است. فنجانهای سفید با مربع های قرمز و قهوه ایی چای، روی میز کنار ظرف فلزی کره و مربا ،سبد نان و کتابهایی که همیشه گوشه میز ده نفره قرار دارند. دوباره به صورتش نگاه می کنم مردمک مشکی چشمانش از نور صبحگاهی پنجره سمت راست برق می زند. نگاهش به جایی در سمت چپ خیره شده . چهره اش کاملا طبیعی است ، هیچ فیگوری وجود ندارد . یک دو سه ایی برای عکس گفته نشده و پدر ماهرانه عکس را گرفته است. شاید بارها این چهره را پشت میز از او دیده ام همینطور لقمه ایی را با دست چپ به درون دهانش می چپاند. من پشت به دوربین نشسته ام در مرکز میز . 

دیگر پدر را با دوربین ندیدم . انگار همه چیز تغییر کرده باشد . کارهایش با رفتارش با افکارش . عکسی که در آلبوم است نهایت دقت به لقمه گرفتن خواهرم است و اینکه چقدر ماهرانه و مخفیانه این عکس گرفته شده بود. اما چه شد که بعدها پدر آن حرفها را به او زد چرا اینهمه از او متنفر شد. دوباره به چشمان او نگاه میکنم به نگاه بی خیالش و دستی که آرام منتظر پایین آمدن دست دیگر است. دستان تپل و حتی بلندش.  

نامزدم با دیدن عکس به من گفته بود که چرا پدر از من  عکس یواشکی  نگرفته است . چرا با خواهرم که اینهمه دوست داشته قهر کرده است و هزار و یک سئوال به شکلهای مختلف. سئوالهایش بوی حسادت میداد اما من هیچوقت به او حسادت نکردم. حتی از پدر بخاطر حرفهایش متنفر شدم.  

آلبوم را می بندم. و به موهای لخت و مشکی شانه نشده او فکر میکنم . به اخمش وقتی که هیچ گیره ایی به سرش نمی ماند از بس که لَخت بود. به خنده هایش وقتی که با او بازی میکردم.   

 

نه به او حسادت نمیکردم.

نظرات 15 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

به این میگند احساسات ناب و پاک خواهرانه...
سلام نازلی جونم
خوبی؟
دوستم طبق معمول زیبا و دلنشین بود... ولی کاش کمی بیشتر از خواهر قهرمان می گفتی و اینکه پدر چه مشکلی با خواهرش داشت... من نفهمیدم سر خواهر داستان چی اومد؟ مرد یا اینکه از خونه فراری شده بود؟
از خودت مواظبت باش دوست جون
می بوسمت:-*

سلام عزیزم مرسی ولی باید بهت بگم که تاکید داستان روی اون قضیه نبوده عزیزم بیشتر روی حس راوی داستانه.

هایده دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ

من هم با بهاره خانم هم عقیده هستم. درسته که تاکید داستان روی حس راوی است ولی وقتی موضوع فرعی مهمی را مطرح میکنی به نظرم بهتر است کمی بیشتر پرورانده شود یا اصلا مطرح نشود.چون در نیمه پایانی داستان بیشتر فکر به سمت رابطه خواهر و پدر معطوف میشود و احساس راوی نسبت به این رابطه پس بهتر بود کمی بیشتر توضیح داده شود.

مخاطب های عزیز من دوست دارن که سر از ماجرا در بیارن ولی من اون ماجرای فرعی رو گذاشتم که فقط جذاب بشه.
البته شاید بهتر باشه که بیشتر توضیح بدم. الان اضافه کنم که بد میشه.

من دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ

حالا که خوندم بار دیگه، راستش یاد لبخند ژوکوند افتادم که هر بار می بینی یا می خنده یا غمگینه، این جملتم، "نه به او حسودی نمیکردم. "

همون لبخنده گاهی اصلا انگار حسودی نمی کردی و گاهی که می خونم انگار از فرط حسادت فراوان، و بدیهی بودن میگی که نمی کردی. ... خودش هنریه که چندجمله بسازی که بشه هر بار یه معنی مخالف قبل ازش فهمید. راستش منم تو این داستان عاشق خواهرت شدم، مغرور و بی پروا، به دنبال آرزوها. بازم بنویس.

این برداشت هم جالب بود و خدارو شکر که یه مخاطب در پی فهمیدن دلیل دعوا نبود.
چشم مینویسم.

آنی سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

آخی چه قدر قشنگ آلبوم رو توضیف کردی مثل ایکنه الان خودم دارم نگاه می کنم.
حسادت طبیعیه :) نباشه غیر نرماله ( چشمک)

امین پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلی خانوم گل
راجع به این نوشته باید بگم که بعد مدتها یه نوشته شسته رفته ازت دیدم...اما دختر خوب این یه مقدمه خوبه برای یه داستان سه صفحه ای عالی...شنیدم که با عمو می شینین داستان رو اصلاح می کنین...اگه این همون باشه...خوب داستان خوبیه...اما نصفه نیمه است...راجع به نوشته قبلیت باید بگم که نازلی من از تو توقع ام خیلی بیشتر بود...عزیزم من فکر می کردم که تو خیلی بهتر از اینها بتونی دراماتیزه کنی چیزی رو که توی ذهنته و بهش شاخ و برگ بدی...این رو دوست نداشتم...حالا من دیگه بلاگ که نمی نویسم اما مثل یه خواننده جدی گاهی سر می زنم که

به نظرت چرا نمیشه اینجا تموم میشه به نظر من اینجا تموم میشه داستان.
قبلی داستان نیست عصبانی بودم فقط خواستم که دلم رو سبک کنم . توی یه لحظه نوشتمش همین.راست میگی خیلی از نظر خیلی چیزها بیخوده.
آره صحبت میکنیم ولی این ادامه ایی نیست که اون بهم گفت خودم نوشتم البته صحبتهاش کمک میکنه.
ما خیلی خیلی خوشحال میشیم که شما بیایید و نوشته ما رو بخونید دایی امین.

صادق شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام نازلی خانم ، احوال شما؟
تا آنجا که نوشته اید دیگر پدر را ... خیلی خوب بود . یعنی همان شگرد شما . اینکه در حین افتادن یک اتفاق ، یک حس یا یک خاطره به سراغ راوی می آید . اما از آنجا به بعد مخاطب نمی داند چه اتفاقی می افتد . پدر چرا دیگر دوربین به دست نمی گیرد ؟ می دانم شما خواهید گفت منظوری تداشتم و حسم را نوشتم. اما داستان می تواند خیلی سر راست تر پیش برود . مثلا چرا ماجرای حسادت با دوربین به دست نگرفتن پدر یک جوری با هم گره نمی خورتد؟ در ضمن جلوی سئوال نامزد راوی علامت سئوا ل نگذاشتید . اصلا آن پاراگراف آدم را سر در گم می کند. از پدر به خاطر کدام حرفهایش متنفر بوده؟
من کلی سئوال دارم
و اینکه موفق باشید و سلامت و

سلام مرسی شما چطورین؟ من همش منتظر کامنت شما بودم که شما هم مثل بقیه نظر دادید یه کمی نا امیدم کردین . دلیل به دست نگرفتن دوربین پدر مهم نیست انجام نشدن فعل مهمتر است. اتفاقا این داستان حسی نبود و من هر چیزی رو به دلیلی آورده بودم. تاکید داستان روی حسادت نکردن راوی هستش اینکه تا نامزد به او نگفته متوجه نشده که میشه حسادت هم کرد.
وقتی که سئوالی نقل قول میشه نیازی به گذاشتن علامت سئوال نیست(جسارت نباشه ها)
دو بار راجع به حرفها صحبت کردم . حرفهایی که خواهر عکس زده شده که باعث شده اتفاقی بیافته دوباره حرفها رو آرودم که اینبار راوی میگه . بخاطر حرفها حتی از پدر متنفر شده و خوشحال نیست که پدر این حرفها رو به اون زده . شاید باید بیشتر توضیح میدادم . من دوست دارم که مخاطب رو به چالش بکشم. البته تاکیدم روی دعوای این دو نبوده .
چه گیری دادین شما حالا:)
شوخی کردم . خوشحالم که بالاخره کامنت گذاشتین منتظر جوابتون هستم.

آرمین آران شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده ، هزار و یک دلیل خودم میتونم براش در بیارم
فوق العاده بود
و میدونم چرا حسودیش نمیشد
چون دیگه اون رابطه بین پدر و خواهرش نبوده و فکر میکنه بهتر شد که این رفتار با من نشده . اگر من هم اینقدر صمیمی بودم چه میشد؟

مرسی. این دیدگاه شما هم جالب بود ولی من منظورم این نبود میدونید گاهی اوقات به یه چیزی اصلا فکر هم نمیکنید بعد یک نفر سومی شما رو یاد اون می اندازه و با خودتون دو دو تا چهار تا میکنید که آیا درسته .

ستایش شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

بوس

سکوت یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://mahin74.blogfa.com

سلام....
وبتون خیلی جالب بود...1سوال شما ترک زبان هستید؟تبریزی هستید؟؟

سلام ممنونم. خیر . خیر.

مهدی دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:57 ق.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

سلام نازلی خانم . خب میخوام صادقانه و بدون هیچ چشمشداشتی ! بگم که این کارتون رو دوس داشتم و براش دلیل دارم. البته میتونم پیش خودم فکر کنم که مثلا این سه خط اول میشه نباشه و اتفاق خاصی نیفته وخواننده زودتر بپره توی ماجرا . ولی خب این شاید واقعن فکر مهمی هم نباشه و مانع لذت بردن از ادامه ماجرا نمیشه. راستش من با داستان سه صفحه ای که امین گفت مخالف نیستم . اما بیشتر از اون با یه رمان صدو پنچاه صفحه ای موافق ترم . و این نه تنها نشونه ضعف این داستان نیست بلکه اتفاقن نشانه قوت این کاره که قابلیت بزرگ تر شدن رو داره . یه چیز دیگه ای که دوس دارم بگم اینکه به نظرم وقتی به درون آدمها و افکار و احساساتشون میری خیلی موفق تری تا وقتی به توصیف اشیا و صحنه می پردازی . مخاطب خیلی براش اهمیتی نداره میز صبحانه چطور چیده شده ( نه اینکه کلن این قسمتها حذف بشه ولی به نظرم در داستانی به این حجم شاید تاکید بیش از اندازه ای به این قسمت ها میشه ) ولی حرف های نامزد راوی و ارتباط پدر و خواهر راوی و حس راوی به همه اینها تا مدت ها ذهن خواننده رو درگیر میکنه . و خواننده تا مدت ها به حس راوی و ادعای راوی در مورد حسادت فکر میکنه . وقتی تو میتونی به این خوبی آدمها رو روایت کنی اون وقت یه داستان یه صفحه ای خیلی تنبلی به حساب میاد ! ببخشید دیگه اگه طولانی شد

سلام خوشحالم که داستان رو دوست داشتین. ببینید شما درست میگید ولی تمام تاکید روی عکس هست و احتیاج بود که عکس کامل تشریح بشه . البته این تکلیفه کلاسم بود و دستم رو بسته بود ولی خوب میشه تو ویرایش جدید این توصیفات رو کمتر کرد . ضمنا شما اولین نفری هستین که میگین فضا سازی من خوب نیست همه این تیکه رو دوست دارن و تعریف میکنن. ممنونم که اینهمه دقیق داستان رو خوندین و نظر دادین طولانی شدنش هم خیلی خوبه.

مهدی دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

سلام و عرض ادب مجدد . حرف من خوب نبودن فضاسازی شما نبود . صحبت از کم و زیاد بودنش بود . یعنی یه فضا سازی خیلی عالی هم وقتی طولانی بشه داستان رو از مسیرش خارج میکنه . اون وقت اون حرفای اصلی گم میشن یا کمرنگ میشن . من گفتم این داستان چون حرفهای خیلی زیادی برای گفتن داشت با توجه یه کوتاه بودنش شاید یه کم فضا سازی طولانی بود یا اگه فضا سازی لازم بود که به نظر همینطوره پس داستان کوتاه بود ! . بنابراین نتیجه میگیریم که هنوز هیچ کسی پیدا نشده که بگه فضاسازی شما خوب نیست ! بعد اینکه درسته ما میایم اینجا نقد میکنیم ولی درنهایت این فقط یک نظر شخصیه که ممکنه اشتباه باشه و یا یک جور سلیقه شخصی باشه که بیشتر مواقع هم در واقع همین سلیقه هست . به هر حال خوشحالم توی این رکود وبلاگ نویسی شما همچنان جدی مینویسید و ما هم میتونیم بیایم اینجا و در عوض وبلاگ ننویسی امین ، لااقل اینجا یک دل سیر کامنت بنویسیم . خسته نباشید و ممنون .

سلام
ممنونم که اینقدر دقیق کامنتها رو میخونید و دقت میکنید درست میگین نمیدونم گفتم یا نه ولی این مشق کلاسم بود که باید یه توصیفی راجع به عکس میشد منم داستانش کردم. شما هم به من لطف دارین. نوشتن رو همیشه جدی میگیرم.
موفق باشید.

ساسا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://hachamaan.blogfa.com/

تصویرها رو دوست داشتم و حسهایی رو که انتقال می داد ....

مرسی عزیزم.

آرمین آران شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

بروزم
خواستی سر بزن
خوشحال میشم

حمیده یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ق.ظ

قشنگ بود نازلی. البته من هم دلم می خواست بدونم چه اتفاقی بین پدر و دختر افتاده، اما برام مهم نبود چون داستان منو درگیر حس دیگه ای کرد.
حسی که این داستان بهم داد حس خواهریه که همیشه ارتباط پدر و خواهرش براش جای سوال داشته. چه قبل از تنفر که محبت پدر گاهی شاید هم حسادت بر انگیز بوده چه بعد از تنفر که خراب شدن ارتباط خانوادگی ترحم بر انگیزه. احساس دختری که حسادت های کمرنگ گذشته براش جذاب تر از پراکنده شدن آدمهاییه که دوستشون داره. آره، آدم بعضی وقتا دلش همون دنیای گذشته رو می خواد با همه عیب و ایراداش، آدم دلش ارتباطات گذشته رو می خواد. ارتباطهایی که نبودنشون زخم بیشتری به آدم می زنه تا بودنشون! آدم دلش خانوادش رو می خواد!

مرسی عزیزم . دیدت جالبه به داستان آره دقیقا دلتنگی رو میخواستم نشون بدم اینکه حالا دیگه اون آدم به هر دلیلی اون رابطه گذشته رو نداره و یه عکس میتونه آدم رو به هزار سال قبل ببره.
ممنونم

من یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام. هنوزم که «ازروز» هستی و به روز نیستی!
راستش دلم گرفته بود یه خرده زیاد شایدم خیلی زیادُ دلم هوای یه داستان کرده ژر از عشق ولی بدون هیچ جمله یا بیان عاشقانه کار یا نگاه عاشقانه عشقی که اصلا تار و ژود داستانو گرفته باشه ... گفتم شاید تو بتونی اون داستانو بنویسی داستانی که پر خنده باشه ولی بی صدا بنویس بیبنیم می تونی اونو بنویسی یا نه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد