آفتاب نه چندان گرم به همراه نسیم خنکی به صورتش میخورد و موهایش را به رقص در می آورد . سکوت و آرامش کوچه او را به چرتی نیمروزی دعوت میکرد کرخت شده بود و دوست داشت روی آسفالتهای داغ دراز بکشد.
هیچکس درون کوچه نبود و نه حتی پرنده ایی. تنها صدای چرخهای لاستیکی کالسکه و برخورد برگهای سبز و تازه بهار نوای دلنواز او شده بود . نه آرشه ایی در کار بود و نه کلاویه ایی که خودنمایی کند اما موسیقی باد او را همراهی میکرد.
ذهنش خالی بود و بی هدف قدم بر میداشت شاید که خوش تراش شود.
گاهی فکری قلقلکش میداد اما باز هم خودش را با همراهی قدمهایش سست میکرد و ادامه میداد.
ورود یک ماشین همه چیز را تغییر داد و سئوالی در مورد سکونتگاهی. نگاهش برگشت و به چشمان سئوال کننده خیره شد. هیچ احساسی نداشت اما برای لحظه ایی از رخوت بیرون کشیده شده بود.
به سمت پله ها رفت و کنار سکوی باغچه نشست به گلهای سرخ چشم دوخت. هیچ تلاشی وجود نداشت تنها زمان به کندی خودش را به جلو می کشید. ماشینی دیگر، دیالوگی ساده و چرخش ماشین به سمت هدف خودش.
او در انتظار کسی تا کالسکه را با خود به بالا ببرد خودش را به دست اشعه گرم آفتاب و سرمای دلچسب باد سپرده بود.
چشم انداز، دو بادبادک را در آسمان آبی نمایان میکرد. ابرهای سفید و پنبه ایی حرکتی نداشتند.
پرنده ایی در اوج پرواز میکرد.
- گاهی دلم میخواد فک این دخترو بیارم پایین..
: باز چی شده؟
- فکر میکنه چون فوق لیسانسه یا چهار تا کتاب خونده آدمه،
: تو که اخلاقشو میدونی، محلش نزار.
- راجع به هر چی که حرف میزنی میپره وسط و یه توضیح ابلهانه میده، انگار حرف نزنه میگن لاله،
: آره میدونم،
- اگه بگی مثلا فلانی خودکشی کرد هم فک کنم بگه منم که خودکشی کرده بودم ...
: چه مثلایی مزنیا... ولش کن حرص نخور، گور باباش.
- آخه باید هر روز به مزخرفاتش گوش بدم هر روز ببنمش ، هیچ قبرستونی هم نمیره، همینه که تا حالا هیشکی نگرفتتش.
: منم نگرفتن اخلاقم بده ؟
- نه بابا تو بدتر از من کارات دقیه، باید کلی صبر کنی بعد...
: این یکی رو راست گفتی، راستی خبرداری....
مدالها چه پاسخی برای کودک بودند
یونیفرم بدون پدر حکم مهربانی را نداشت
جنگ چقدر نفرت انگیز بود.