نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آسفالت داغ

آفتاب نه چندان گرم به همراه نسیم خنکی به صورتش میخورد و موهایش را به رقص در می آورد . سکوت و آرامش کوچه او را به چرتی نیمروزی دعوت میکرد کرخت شده بود و دوست داشت روی آسفالتهای داغ دراز بکشد.  

هیچکس درون کوچه نبود و نه حتی پرنده ایی. تنها صدای چرخهای لاستیکی کالسکه و برخورد برگهای سبز و تازه بهار نوای دلنواز او شده بود . نه آرشه ایی در کار بود و نه کلاویه ایی که خودنمایی کند اما موسیقی باد او را همراهی میکرد. 

ذهنش خالی بود و بی هدف قدم بر میداشت شاید که خوش تراش شود. 

گاهی فکری قلقلکش میداد اما باز هم خودش را  با همراهی قدمهایش سست میکرد و ادامه میداد.  

ورود یک ماشین همه چیز را تغییر داد و سئوالی در مورد سکونتگاهی. نگاهش برگشت و به چشمان سئوال کننده خیره شد. هیچ احساسی نداشت اما برای لحظه ایی از رخوت بیرون کشیده شده بود. 

به سمت پله ها رفت و کنار سکوی باغچه نشست به گلهای سرخ چشم دوخت. هیچ تلاشی وجود نداشت تنها زمان به کندی خودش را به جلو می کشید. ماشینی دیگر، دیالوگی ساده و چرخش ماشین به سمت هدف خودش.   

او در انتظار کسی تا کالسکه را با خود به بالا ببرد خودش را به دست اشعه گرم آفتاب و سرمای دلچسب باد سپرده بود.  

چشم انداز، دو بادبادک را در آسمان آبی نمایان میکرد. ابرهای سفید و پنبه ایی حرکتی نداشتند.  

پرنده ایی در اوج پرواز میکرد.

خیال میکنه آدمه

- گاهی دلم میخواد فک این دخترو بیارم پایین.. 

: باز چی شده؟ 

- فکر میکنه چون فوق لیسانسه یا چهار تا کتاب خونده آدمه، 

: تو که اخلاقشو میدونی، محلش نزار. 

- راجع به هر چی که حرف میزنی میپره وسط و یه توضیح ابلهانه میده، انگار حرف نزنه میگن لاله، 

: آره میدونم، 

- اگه بگی مثلا فلانی خودکشی کرد هم فک کنم بگه منم که خودکشی کرده بودم ... 

: چه مثلایی مزنیا... ولش کن حرص نخور، گور باباش. 

- آخه باید هر روز به مزخرفاتش گوش بدم هر روز ببنمش ، هیچ قبرستونی هم نمیره، همینه که تا حالا هیشکی نگرفتتش. 

: منم نگرفتن اخلاقم بده ؟ 

- نه بابا تو بدتر از من کارات دقیه، باید کلی صبر کنی بعد... 

: این یکی رو راست گفتی، راستی خبرداری....

یونیفرم بدون پدر

مدالها چه پاسخی برای کودک بودند

یونیفرم بدون پدر حکم مهربانی را نداشت 

جنگ چقدر نفرت انگیز بود.