نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نگاه کردن

نگاه کردن و حسرت نخوردن 

کاری است سخت و نشدنی 

نگاه کردن و باز شاکر داشته ها بودن

نگاه کردن و باز نگاه کردن 

فرو خوردن بغض 

بیرون دادن آّهی بلند و تمام نشدنی 

امید داشتن و باز هم امید داشتن 

و باز هم گذر لحظه های .... 

نگاه کردن  

اما تا چه زمانی....

هدیه کریسمس

با چشمان پف آلود و لباس خواب بلندی که زیر پاهایش کشیده میشد از پله ها پایین آمد و به طرف درخت دوید.خیلی دعا کرده بود، امیدوار بود که شال گردن قرمز باشد، همانی که مادر ماهها آنرا می بافت.اما در بسته قرمز رنگ یک جفت کفش اسکی بود.کفشها را گوشه ایی انداخت و به طبقه بالا برگشت پرده را با عصبانیت کنار زد و به برفی که همچنان می‌بارید نگاه کرد.باغبان در حال تکاندن برف از برگ درختان بود. 

لبخندی روی لبان دختر نشست. دیگر از کفشهای اسکی بدش نمی‌آمد.شال قرمز رنگ از زیر لباس باغبان بیرون زده بود. 

امیدوار بود که جک پیر دیگر کمر درد نداشته باشد.

کمد دیواری(پایان)

رستوران شلوغ بود و مثل همه روزهای تعطیل پر از مشتری. تامی با سالادش بازی میکرد که پدر گفت: 

- تامی ما باید یه موضوعی رو بهت بگیم.

تامی سکوت کرد و کمی متعجب شد.

- راستش خیلی زود... یعنی میدونی موقعیت شغلی منو که میدونی باید بریم نیویورک... و خیلی هم زود. 

: یعنی چی؟ 

- یعنی اینکه ظرف چند روز آینده ما از اینجا میریم. 

: ولی مدرسه من چی میشه؟ دوستام؟ 

- خوب تو اونجا میری مدرسه و دوستای جدیدی پیدا میکنی. 

: من دوست جدید نمیخوام. 

تامی بشقاب را هل داد و سعی کرد از جایش بلند شود. که مادر دست او را گرفت. 

- عزیزم ما میفهمیم که تو خیلی ناراحتی ولی خوب چاره ایی نداریم. 

تامی بغض کرده بود اما مغرور تر از آن بود که گریه کند. از جایش بلند شد و از سالن شلوغ رستوران بیرون آمد.  

                                                            *****  

تامی در حال جمع کردن وسائل روی میزش بود که مادر وارد اتاق شد.  

- عزیزم وسائلاتو جمع کردی؟  

تامی با بی توجهی سری تکان داد. 

- راستی تو اون جعبه دوربین بابارو ندیدی؟ 

: نه  

- بزار ببینم توی این کمد نیست، تو اینجا.... 

تامی فریاد زد: نه . مادر که از فریاد تامی متوقف شده بود برگشت و گفت:

- چیه عزیزم؟ چرا چشماتو بستی؟ 

: هیچی سوختن. 

- اوه اینجا چقدر خاک گرفته ، چیزی اینجا نداری که بخواهی جمش کنی؟ 

تامی با چشمان کاملا بسته گفت: نه. 

مادر با خودش زمزمه کرد: فکر نکنم اینجا باشه. برو چشماتو بشور ، شاید خاک رفته. 

تامی آرام چشمانش را باز کرد اتاق خالی بود و در کمد بسته. نفسش را بیرون داد. و بلند شد تا چراغ را روشن کند. 

                                                         *****  

- یعنی قراره که توی این هفته برین؟ 

: آره خیلی احمقانه است. 

- من دلم برات تنگ میشه. جینی بغض کرد و به سمت پنجره اتاقش رفت. 

: خوب منم دلم برات تنگ میشه . همه باباها کار دارن بابای منم کار داره. تا یه جا عادت میکنیم باید بریم یه جای دیگه. 

- عیبی نداره من بهت زنگ میزنم. راستی از دست کمد دیواریه راحت میشی. 

: از کجا معلوم که اونجا کمد دیواریش بدتر از این نباشه. 

جینی بینی اش را بالا کشید به سمت تامی آمد. 

- اینقدر سخت نگیر. آخر نشد ببینیم توش چی بود.  

: دیروز مامانم اومد و درشو باز کرد  ولی من چشمامو بستم . 

- آخه برای چی؟ جینی فریاد زد.حالا که در باز شده بود میرفتی نگاه میکردی، َاه. 

: فقط گفت که چقدر همه چیز رو خاک گرفته. 

- تو چی فکر میکنی؟ مثلا یه اسکلت مرده اونجاست که درو باز کنی میگره و خفه ات میکنه. 

جینی سعی کرد خودش را شکل مرده ها در بیاورد.دستانش را بالا برد و از دهانش صدا در آورد.تامی بلند شد و گفت: 

: این کارا چیه میکنی ؟من باید برم فردا نمیام مدرسه . 

- قبل از رفتن که میبینمت؟ 

تامی در حالیکه از پله ها پایین میرفت گفت: آره حتما. 

- خداحافظ. 

: خداحافظ.