نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کمد دیواری(پایان)

رستوران شلوغ بود و مثل همه روزهای تعطیل پر از مشتری. تامی با سالادش بازی میکرد که پدر گفت: 

- تامی ما باید یه موضوعی رو بهت بگیم.

تامی سکوت کرد و کمی متعجب شد.

- راستش خیلی زود... یعنی میدونی موقعیت شغلی منو که میدونی باید بریم نیویورک... و خیلی هم زود. 

: یعنی چی؟ 

- یعنی اینکه ظرف چند روز آینده ما از اینجا میریم. 

: ولی مدرسه من چی میشه؟ دوستام؟ 

- خوب تو اونجا میری مدرسه و دوستای جدیدی پیدا میکنی. 

: من دوست جدید نمیخوام. 

تامی بشقاب را هل داد و سعی کرد از جایش بلند شود. که مادر دست او را گرفت. 

- عزیزم ما میفهمیم که تو خیلی ناراحتی ولی خوب چاره ایی نداریم. 

تامی بغض کرده بود اما مغرور تر از آن بود که گریه کند. از جایش بلند شد و از سالن شلوغ رستوران بیرون آمد.  

                                                            *****  

تامی در حال جمع کردن وسائل روی میزش بود که مادر وارد اتاق شد.  

- عزیزم وسائلاتو جمع کردی؟  

تامی با بی توجهی سری تکان داد. 

- راستی تو اون جعبه دوربین بابارو ندیدی؟ 

: نه  

- بزار ببینم توی این کمد نیست، تو اینجا.... 

تامی فریاد زد: نه . مادر که از فریاد تامی متوقف شده بود برگشت و گفت:

- چیه عزیزم؟ چرا چشماتو بستی؟ 

: هیچی سوختن. 

- اوه اینجا چقدر خاک گرفته ، چیزی اینجا نداری که بخواهی جمش کنی؟ 

تامی با چشمان کاملا بسته گفت: نه. 

مادر با خودش زمزمه کرد: فکر نکنم اینجا باشه. برو چشماتو بشور ، شاید خاک رفته. 

تامی آرام چشمانش را باز کرد اتاق خالی بود و در کمد بسته. نفسش را بیرون داد. و بلند شد تا چراغ را روشن کند. 

                                                         *****  

- یعنی قراره که توی این هفته برین؟ 

: آره خیلی احمقانه است. 

- من دلم برات تنگ میشه. جینی بغض کرد و به سمت پنجره اتاقش رفت. 

: خوب منم دلم برات تنگ میشه . همه باباها کار دارن بابای منم کار داره. تا یه جا عادت میکنیم باید بریم یه جای دیگه. 

- عیبی نداره من بهت زنگ میزنم. راستی از دست کمد دیواریه راحت میشی. 

: از کجا معلوم که اونجا کمد دیواریش بدتر از این نباشه. 

جینی بینی اش را بالا کشید به سمت تامی آمد. 

- اینقدر سخت نگیر. آخر نشد ببینیم توش چی بود.  

: دیروز مامانم اومد و درشو باز کرد  ولی من چشمامو بستم . 

- آخه برای چی؟ جینی فریاد زد.حالا که در باز شده بود میرفتی نگاه میکردی، َاه. 

: فقط گفت که چقدر همه چیز رو خاک گرفته. 

- تو چی فکر میکنی؟ مثلا یه اسکلت مرده اونجاست که درو باز کنی میگره و خفه ات میکنه. 

جینی سعی کرد خودش را شکل مرده ها در بیاورد.دستانش را بالا برد و از دهانش صدا در آورد.تامی بلند شد و گفت: 

: این کارا چیه میکنی ؟من باید برم فردا نمیام مدرسه . 

- قبل از رفتن که میبینمت؟ 

تامی در حالیکه از پله ها پایین میرفت گفت: آره حتما. 

- خداحافظ. 

: خداحافظ.

نظرات 23 + ارسال نظر
مشی یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

اوللللللللللللللللللللل!
اولللللللللللللللللل شدم!!! جوهر نوشته ت خشک نشده اومدممممممممممممم!

سحربانو یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:18 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

دوبس دوبسسسسسسسسسسسسسسس
اول
می رم می خونم دوباره میام:)

مشی یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:20 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

آخرش چی شد پس؟؟ خماری بود؟؟

خوب یه جورایی میشه گفت هر جور دوست دارین برداشت کنین.

سحربانو یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:21 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

پس آخرش نیگاه نکر تو کمد رو؟
ای بابا عجب بچه ای بودا این.
من جای مامانش بودم در کمد رو وا میذاشتم واسش:)

مطمئن باش اگه تو مامانش بودی میفهمیدی که پسرت چه مشکلی داره و اون رو حل میکردی عزیزم.

کارمند کوچولو یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:56 ب.ظ

ای بابا ...سر کاری بود که!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینموریکس یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:47 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

از اینجور داستانها که به خواننده هیچ هینتی نمیده خوشم نمیاد...متاسفم ولی نظر شخصیم هستش.....

میتونین اینطور برداشت کنین که آخر داستان دست شمای خواننده است.

آرمین آران دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
از کجا معلوم کمد دیواری اونجا بدتر نباشه! واقعا

طنز کوتاه! دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:45 ق.ظ http://www.igol.blogfa.com/

کوششی کردم بسازم جمله ی بهر شما
جمله را من ساختم اما نمی دانم چه شد

بهاران دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:08 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

سلام نازلی جونم...خوبی خانومی؟ همه قسمت هاشو تا به انتها دنبال کردم...
امان از این ترس های کودکانه که ناشی از عدم شناخت کافیه یا شاید کم کم اطلاعی... بعضی از ما به اصطلاح بزرگترها هم بعضی وقت ها دچارش می شیم و فقط و فقط به خاطر کم اطلاعی هامون...
خوب این مشکل رو بیان کردی...

الهه ... دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:03 ق.ظ http://ela7.blogfa.com/

من آخرشو می خوام!
از داستان ها یا فیلم هایی که انتهاش به برداشت خواننده بستگی داره خیلی خوشم میاد!
اما با این همه ، همیشه حس می کنم یه چیزی کمه و اون چیزی که خوندم یا شنیدم و یا دیدم ناقصه!

بهاره دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جونم
خوبی؟
اول بذار ازت تشکر کنم عزیزم که جویای حالم بودی... به حرفت گوش کردم و شلغم خوردم خیلی خوب بود... الان خیلی بهترم فقط گاه گداری یه سرفه ای میکنم... مرسی دوستم بابت اینهمه خوبی:-*:-*
حالا در مورد داستان.... خدا خفه ات نکنه دخمر حالا من چی کار کنم با اینهمه علامت سوال؟ خوب میذاشتی میدید تو کمد رو بلکه منم از فضولی در میومدم (چشمک) به نظر من چون تامی داخل کمدش و ندید ... کمدههای نیویورک براش بدتر از کمد خودش میشوند ولی اگر دیده بود اون تو رو دیگه از هیچ کمدی نمی ترسید:)
منتظر یه داستان قشنگ دیگه هستم:-*
از خودت مواظبت باش دوستم:-*

چقدر خوشحال شدم که حالت بهتر شده عزیزم.
خوب ایراد از مادرش بود که هیچوقت متوجه ترس این بچه نشد. کاملا درست میگی تا زمانی که ترس این بچه حل نشه بازم از همه درهای بسته خواهد ترسید.

غزال چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ب.ظ

نازلی جانم ممنونم از لطفت. تو هم سال خوبی داشته باشی عزیزم.

امین جون پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:32 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

نازلی خانوم مسلماً شما انیمیشین monster's inc رو دیدید دیگه؟ نه؟ هردو مون میدونیم که دیدی!
درباره شباهتها و یا اختلافهاش نمی خوام باهات حرف بزنم. امروز نشستم دوباره این کارتون رو دیدم. خوب یه جورهایی شاید قرار بود که تو دنیای این طرف در رو توضیح بدی و آن کارتون دنیای اونور رو.
صادقانه بگم نازلی، از این جمله پایان داستان با خواننده، اون هم به این شکل که تو داستانت رو پیش بردی حالم به هم می خوره!(لطفاً ناراحت نشو) اما من باور نمی کنم که می خواستی داستان رو اینجا تموم کنی. من می شناسمت و شرط می بندم که از یه جایی دیدی که دیگه حوصله اش رو نداری و دلت نمی خواد که این داستان رو بنویسی. با خودت گفتی چی کار کنم؟ آسون ترین راه یا ... ترین راه! می ذارم به انتخاب خواننده. وقتی داستانی رو می ذاری به انتخاب خواننده، حتماً باید براش کد بذاری. که خواننده از بین چند چیز مختلف که توی ذهنت بوده یکی رو به سلیقه خودش انتخاب کنه. اینجوری رسمش نیست.
داشت از داستانت خوشم می اومد، اما احساس کردم که بهم توهین شد، بااینجور تموم شدنش.
خسته نباشی و خداحافظ!

کمال پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:40 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

مسلما من که نمی تونستم مامانش باشم(اشاره به نظر سحر بانو) :))
ولی از این داستانت میشه خیلی نتیجه ها گرفت
یکیش همین بزدلی مردم جهانه که دقیقا تو تامی خلاصه میشه
مردمی که چشماشونو به همه ی فجایع جهان بستند و از منظر من تامی سنبل ترس از خلقه
بازم مثل قبل می گم که به نظرم این بهترین و تودار ترین داستانت بود
ممنون هستم و بروز
خدا نگهدار

sababoy جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.sababoy.blogfa.com

آنطرف تر، خیلی نزدیکتر از شیطان، مهربانی نام تو را بیادم می آورد و دوست داشتن را. یک خدا دارم و یک دنیا امید. سرم را بالا می گیرم و به اینکه عاشم و ترا را از یاد نبرده ام فخر می فروشم.

Over there, really nearer that devil, a kind makes me remember you and loving you, I have a God and a world of hope. I keep my head up and pride that I'm lover and didn't forger you

صادق جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:14 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام . آنقدر با نظر امین موافق و ( با عرض معذرت کمی ) عصبانی هستم ( از پایان داستان ) که ترجیح می دم خواهش بکنم یک بار دیگه نظر امین رو بخونید.
موفق باشید

نمیدونم شما چرا اینهمه خودتون رو درگیر داخل کمد کردین من حتی از دید مادر داستان توضیح دادم که توی کمد هیچ چیز خاصی وجود نداره ولی هیچکس دقت نکرد. منم توصیه میکنم که کمی با دقتتر داستان آخر رو بخونین. این داستان بچه ها نیست . اتفاقا برای بزرگترهایی که هیچ توجهی به بچه هاشون نمیکنن.
ولی خوب شما ازادین که انتقاد کنین شاید من خیلی بد نوشتم.

مشی شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:09 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

نکنه تامی اسکیزوفرنی داشته!!! نه؟؟؟ یه بیماری که صداهایی می شنوه که دیگران قادر به شنیدنش نیستن!
راستی من قالبمو برداشتم نازلی جونم!

خوشحالم کردی زودی میام پیشت.

بهاره شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:07 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جونم
خوفی؟
اومدم حالت و بپرسم و داستان جدیدت و بخونم که دیدم داستان جدیدی نوشتی پس فقط حالت و می پرسم... خوبی دوستم؟:)

مرسی عزیزم بد نیستم.

پرنیان شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:51 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

نه بابا من کجام شبیه اصفهانیاس؟؟!!!من کرمانیم.

من عاشق کرمونیام.

سحربانو شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

خوب منم هر وقت ظرف و ظروف کم بیارم از مامانم می گیرم ، چیه مگه:)
بعدشم اینکه جریان نی نی چیه؟
واقعنیه؟

خوب آره دیگه.

کارمند کوچولو یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:17 ق.ظ http://edarehyema.blogsky.com

سلام نازلی جونم
مرسی بهم سر زدی..
من یه مدته با بلاگ اسکای مشکل پیدا کردم حتی متن جدید نوشتم ولی برام منتشر نمی کنه... به محض اینکه درست بشه میام
(تو وبلاگ سحر بانو گفتی حامله ای ... راست گفتی بلا!!!!!!!!!!!!!)

آسمان(مشی) یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

نازلی جونم خیلی به من لطف داری! ممنون که واسه همه پستام نظر گذاشتی! بوسسسسسسسس*****:)))

خواهش میکنم دوست قشنگم.

بهاران یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:24 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

سلام خانومی...خوبی؟ درسته یه داستان طولانیو خوشمل نوشتی ولی این دلیل خوبی برای غیبت طولانی نیست...اخه دلمون برات تنگ میشه خوب:(

چشم عزیزم ببخشید مینویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد