نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ماشین ۳

-          میتونید منو تا فرودگاه برسونید؟

راننده سکوت می کند، ماشین کند حرکت می کند. هیچ بادی داخل ماشین نمی شود.

-          هزینه اش هر چقدر بشه می دم.

راننده همچنان ساکت است. صدای زنگ گوشی مرد از درون کیف بلند می شود. مرد دستش را در کیف کرده و گوشی را در می آورد. نگاهی به صفحه آن می اندازد. دگمه سبز رنگ را فشار میدهد.

-          بله؟ سلام.... بله دیدمش.... نه مثل همیشه.....بله بله  آوردم کل پرونده رو آوردم. بله. خدانگهدار

دوباره دگمه قرمز رنگ را فشار میدهد و گوشی را درون کیف جا می دهد. راننده همچنان ساکت است و بیشتر از آنکه به شیشه روبرو نگاه کند چشمانش در آینه بالای سرش، مرد را می پاید. ماشین به سمت راست می پیچد و وارد بزرگراه می شود.

مرد تکیه میدهد و چشمانش را می بندد ، باد داغ لای موهای مرد می پیچد. بوی الکل دماغش را پر کرده و باد سرد هوا ساز عرق لای موهایش را خنک می کند. موسیقی نرم و کشدار سازهای بادی برای خواب عمیق دختر در اتاق کم نور زمان را متوقف کرده است. چشمان دختر بسته است و دگمه های پیراهن گشاد و سفیدش تا وسط چاک سینه باز. موهای مشکی و لخت او گویی مدتهاست شانه نشده اند. مرد کنار تخت می رود و دستان سفید و کاغذی دختر را لمس می کند. سرش را پایین می آورد و پیشانی دختر را می بوسد. دختر سرش را کمی تکان می دهد ولی چشمها همچنان بسته اند. مرد روی صندلی آهنی کنار تخت می نشیند. سرش را کنار دست دختر می گذارد. گونه راستش روی ملحفه سفید تخت خنک می شود. با دست راست دست دختر را روی موهای خودش می گذارد. دست دختر حرکت می کند . انگشتان بی رمق دختر لای موها می روند و آنها را نوازش می کنند. قطره اشک چشم چپ مرد از استخوان بینی اش سُر می خورد و درون ملحفه سفید فرو می رود. کم کم دست کاغذی و سفید دختر موها را رها می کنند و روی دست مرد قرار می گیرد. ناخنش را  محکم روی شست دست مرد می کشد. مرد چشمانش را جمع می کند و ابروها در هم گره می خوردند. 

چشمانش را باز می کند و به شست دستش نگاه می کند. جای خراشیدگی ناخن هنوز هم تازه است .بزرگراه خالی است و راننده  خیال دارد سریع برسد. دست پر گوشت و پشمالوی راننده روی پیچ رادیو می رود و آنرا روشن می کند. موسیقی کلاسیک میان صدای موتور و باد داغ گم می شود. صدای گوشی مرد او را از خلسه بیرون می آورد.

-          بله؟سلام آره دارم میام ، فکر میکنم یه نیم ساعت دیگه برسیم.... بله بله ..... گفتین پرواز شماره 433 گیت چندم؟ بله حتما .... بله .... خبر میدم.

مرد گوشی را درون کیف می گذارد. پاکت زرد رنگ را بیرون می آورد. راننده کنار درهای بزرگ شیشه ایی فرودگاه می ایستد.

-          میشه لطفا منتظرم بمونید ؟ سریع بر میگردم

راننده زیر لب چیزی میگوید. مبهم است. گویی صدایش در نمی آید. مرد میدود کیف چرمی در دست راست و پاکت زرد رنگ در دست چپش تکان می خورد.

                                                          *******************

مرد آرام قدم بر میدارد و به دنبال راننده می گردد. راننده دست تکان می دهد. مرد لبخند می زند و سوار ماشین می شود.

گوشی اش را بیرون می آورد دوبار کلید سبز را فشار می دهد.

-          الو.... سلام.... بله همین حالا .... گفت به محضی که برسه اونو به دکتر میده.... بله .... بله واقعا از شما تشکر میکنم....بله خدانگهدار.

گوشی در کیف می اندازد و تکیه میدهد.

-          بر می گردیم . خسته شدین.

راننده مکث می کند و نگاهی از آینه به مرد می اندازد. دوباره رادیو را روشن می کند. آفتاب کمرنگ شده است . اما باد همچنان داغ است. مرد چشمانش را می بندد. کیف را رها می کند. کیف کج می شود و کف ماشین می افتد.

نظرات 12 + ارسال نظر
site01 یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:37 ب.ظ http://www.site01.sub.ir

650512981847بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.site01.sub.ir

آرمین آران دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
حالا باید ببینیم اونور خط تلفن کیه هی خط میده و سوال و جواب میکنه
آدم وقتی به آخر داستانت میرسه احساس میمنه مریض باشن چون اسم دکتر میاد ولی هر دکتری که پزشک نیست
شاید مرد با اون دختر رابطه جنسی داشتن مخصوصا چون مرده ژولی پولی اومد از خونه بیرون یا شاید رابطه ای پاک و عاطفی (مثل پدر و دختر ) باشه ( البته بعید میدونم) فعلا با این نحوه نوشتنت نمیتونم نظر بدم
آخر سر مرده کلا رمغ نداره ها کیف هم خالی و بی ارزش شده دیگه همه جا میندازتش

قصه مو رو کاملا توضیح دادم و اون دختر هم حالش پیدا بود فکر میکنم که داستان رو با دقت نخوندین.

هایده دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ

به نظرم یه کم زود تمومش کردی و گره داستان رو زود باز کردی. فکر کنم خودت حوصله ادامه دادن نداشتی وگرنه جای این را داشت که ابهامش را بیشتر کنی یا کمی به راننده و تفکراتش در مورد مسافرش بپردازی چون به نظرم کمی در داستان بی اثر جلوه میکند.
با این حال باز هم یه داستان سه قسمتی هم خوب است ولی منتظرم که یه داستان کوتاه رو شروع کنی.

رمق نه رمغ

خودم احساس میکردم که روده درازی کردم و نباید بیشتر حرف بزنم. راوی هم سوم شخص محدود به مرد بود نمیشد خیلی از راننده حرف زد.
ممنون الان درست میکنم

مشاور دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.khoshbakhti20.blogfa.com

با سلام

وبلاگ روانشناسی خانواده با موضوعات:

[گل]آنچه زن و مرد برای ایجاد یک زندگی شیرین باید بدانند

[گل]تفاوت های رفتاری زن و مرد

[گل]روش های تربیت فرزند

www.khoshbakhti20.blogfa.com

منتظر حضور گرمتان هستیم

این نظرات واقعا برای داستان من سودمنده

صادق سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ http://www.pelak21.blogfa.com

سلام نازلی خانم
به نظر من این داستان خیلی قشنگ بود . اینکه در چند مرحله نوشته شد و خواننده را توی بهت میگذاشت به زیبایی اون افزود . خیلی خوب بود . ابهامها هم این دفعه به نظر من خوب بودند . یعنی داستان نقاط مبهم دارد اما آدم را آزار نمی دهد . دلیلش هم به نظر من اینه که در ماجرای اصلی داستان نقطه مبهم وجود ندارد.
اما قبول کنید که این جمله : «موسیقی نرم و کشدار سازهای بادی برای خواب عمیق دختر در اتاق کم نور زمان را متوقف کرده است» خیلی سنگین بود. لا اقل سه بار خوندمش تا بفهمم چی نوشتید .
و اینکه کماکان زنده باد مارکز و البته پیروانش ..
موفق و سلامت باشید و خوشحال

سلام
خوشحالم که مارکز خوندین و با هم همعقیده شدیم.
جمله اش خوبه چرا داره موسیقی بادی پخش میشه و دختر هم در کماست. اتاق کم نوره گویی که هیچ جریان و زندگی مشاهده نمیشه و زمان ایستاده. یعنی باید همه این توضیحات رو میدادم
تا اونجایی که میشده سعی کردم که نقاط ابهام رو حل کنم یعنی نقطه ابهامی نباشه یعنی بازم بود؟!!
ممنونم از تعریف ولی من دیروز منتظر نظر بودما

ستایش جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

عالی بود دوستم مثل همیشههه

بهاره شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟
دوستم مثل همیشه عالی توصیف کردی... آدم خودش رو واقعا همراه راننده و مسافرش میدونه... زیبا بود باز هم مثل همیشه.
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*

مرسی خانومی لطف داری.

من شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام
من راستش هنوز هنگم، یه 2 باری خوندم ولی فکر کنم باید بازم بخونم تا بتونم بنظرم.
هر چیه زدی تو خط پیچیدگی شاید به خاطر کوتاهیشه یا به قول فامیلاتون trop courte بودنشه که سخت کرده. هر چیه من باید mas leer تا بتونم ...

اون دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ق.ظ

سلام. خسته نباشید از کامنت خوندن.
خوشحالم من نفر اولم که کامنت می دم البته امروز.
راستش بازم من خوندم و نظراتم همون قبلیاست و تکراری، بازم بخوای می گم. بگم، بگم، ...
اما بعد، ببین عزیر من، شما داری فیلمنامه می نویسی، شاید چون سوم شخص هم هست (راوی) بیشتر این فکرو تقویت می کنه، توصیف فضا، تعریف موقعیت و تعیین جهت دوربینت عالیه، شاید بخندی کدوم دوربین کدوم نزدیک بین. آخه تو بدون اینکه بگی لانگ یا کلوز اپ یا ورود از سمت چپ یا ... تمام کلماتت اونو بیان کرده شاید بگم انقدر توصیفت دقیقه که همه فضای فیلمو معلوم کرده.
اما راجع به داستان، همون که گفتم با دیدن داستانایی که نوبل گرفتن عموما دو تا ویژگی مشترک دارن، شاید تو هم گرفتیش، کی س پوت اتق! 1. روح انسان و ویژگیهاشو تو موقعیت ها و فضا سازیشون دقیق و درست آشکار می کنن. 2. جملات و به اصطلاح نکاتی رو برهنه بیان می کنن یعنی سعی می کنن قانون صادر کنن هر چند تیوریه اما زیبا باشه و ادبی. حالا تو ببین چند تا از این دو تو داستانته؟ همینه که میگم اگه نوشتت فیلم بشه به شدت تاثیر گذاره و هیچ ابهامی نداره، در واقع ابهامش به خاطر کوتاهیش است که بادیدن کاراکترات و اخم و .. صورتشون همه چی دست مشتریتون می آد. زیادی حرف زدم ببخشید. اما بدون که یک بین ال هستی تو توصیف فضا، به مولا. می گم بیا و یه دوربین بردار و بیافرین اونچه که می گی البته با کلمات نور و صدا و سکوت. راستی من دیشب اصغر فرهادیو تو ی رستوران پردیس دیدم. باش حرف زدم خیلی آدم با حالی بود ... شاید یه روزم بگم ا من اون خانمه رو تو میرداماد دیدم همون که فیلم ماشینو ساخته.
خب من برم که پر از دیرم. بازم افاضات بی سر و ته خواستی بگو بنویسم.
موفق باشی موچو موچو ضمنا امتحان اسپانیول و 20 شدم تیم مون هم برد و ... نمیدونم چرا هم خوش می اد و خوش میگذره ...
بای بای

مرسی که اینهمه دقیق نظر دادین ممنونم واقعا. چشم اگه یه روزی تونستم فیلم میسازم.

بهار چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://aaban.blogsky.com

سلام نازلی جان.مرسی که حالمو می پرسی:-*
تو خوبی خانومی؟

مموی عطربرنج دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:44 ب.ظ

خیلی دلم می خواد بدونم مرد قصه تو اسمش چیه!! خیلی دلم می خواد از جزییات لباس و صورتش بیشتر بدونم...همیشه تو داستانات اینجور سوالات تو ذهنم به وجود می آد....
مثل همیشه عالی بود نازلی جان!شرمنده اگه دیر شد...

اصولا نمی خوام که شخصیتهام اسم داشته باشن . یعنی ترجیحم اینه که تیپ باشن نه شخصیت.
ممنونم پست نزاشتم تا بیایی.

ani چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

خیلی قشنگ بود عزیزم

مرسی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد