نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ماشین ۲

در باز می شود و مرد با موهایی آشفته از در بیرون می آید. کیفش را در آغوش گرفته . در کیف باز است و پاکت زرد رنگی از آن سه گوش بیرون زده.  دور و بر را نگاه می کند . چشمانش به دنبال ماشین می گردد. راننده دور زده و زیر سایه درختی پارک کرده است. گردن آفتاب سوخته راننده طاس پشت به مرد است.  مرد جلو تر می رود و سرفه ایی می کند.

راننده آهنگی را زمزمه می کند. بر می گردد:

-          اومدین قربان؟

-          بریم لطفا...

مرد سریع سوار می شود و به دری که نیمه باز رها کرده است نگاه می کند. راننده سوار می شود و ادامه آهنگ را با سوت دنبال می کند.

-          کدوم وَر بریم قربان؟

-          برین توی خیابون اصلی تا بهتون بگم.

راننده آهنگش را همچنان سوت می زند. مرد با دست راست سعی می کند پاکت را درست در کیف چرمی جا بدهد. لک قرمز رنگی روی شست دست راستش می بیند. پاکت را به زور درون کیف جا می دهد . دستش را داخل کیف می کند . یک بسته دستمال در می آورد .یکی را بیرون می کشد.آنرا در دهانش خیس می کند و روی دستش می کشد . باد گرم به صورتش می خورد . دستمال قرمز شده را از پنجره بیرون می اندازد . حرکت دستمال را در آینه چپ راننده دنبال می کند. دستمال سفید روی آسفالت سیاه  بالا و پایین می رود.

چشمان  پف آلود راننده از آینه به او خیره شده است. مرد لبخندی می زند. سرش را دوباره داخل کیف می کند . پاکت زرد رنگ را بیرون می آورد و دوباره درون کیف جا می دهد. در کیف را می بندد و آنرا کنار خودش می گذارد. لبخندی تمام صورتش را پر می کند.

 تکیه می دهد و به کرکره های پایین مغازه های بسته خیابان نگاه می کند. خیابان همچنان خالی است. آفتاب  همچنان سوزان است. سایه روشن شاخه های درختان چنار روی شیشه جلوی ماشین با نگاه مرد بازی می کند.

به میدان می رسند . راننده سئوال نمی کند.  مرد هیچ توضیحی نمی دهد . راننده مستقیم ادامه می دهد . راننده ساکت است. سوت نمی زند. مرد دستش را درون موهایش می کند و آنها را مرتب می کند. چشمانش را می بندد و باز هم لبخند  می زند.

نظرات 13 + ارسال نظر
site02 شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ http://www.site02.tk

۳۲۰۶۵۱۶۸۶بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.site02.tk

همون شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ب.ظ

سلام
من خوندم. بازم می خونم. بازم به روش اطلاعاتی ها: دادن اطلاعات به صورت قطره چکونی. بابا جان، ببخشید مادر جان! حداقل یه پیک رو تو هر بخش بذار، یعنی بالا پایین رفتن داستان ، باید طوری تقسیم بندی بشه که بالا رفتن کوچولو سهم هر سمت بشه.
اما نظرات اون منتقد: 1. متنت و قلمت خیلی رسا، دقیق و گویاست. آفرین. به نظرم از حالت شعر دیه خارج شدید ولی الان بیشتر دارید فیلمنامه یا نمایشنامه می نویسید نه داستان. فیلمنامه هاتون هم از سبک دقیق و مو شکافانه است که کار کارگردان و تهیه کننده رو بسیار ساده یکنید. آفرین. (پیشنهاد 1: کارگردانی رو دنبال کنید چون این لمتون نشون میده تو تصویراتون بسیار دقیقید، در نتیجه یه کارگردان مسلط خواهید بود پیشنهاد 2: به خدا من هم خوش تیپم هم خوش بازی، باور نمی کنی از فیلمایی که بازی کردم بپرس، منم تو نقشات جا بده سیل وو پل یا پور فبور) 2. تقسیم بندی داستانت نه که خوب نیست اصلا بده، بابا تو هر قست یه پیک بذار که خواننده یه خورده بالا پایین بره، الان هر کی بیاد این معجزه سرا رد شه، میگه بازم اومدیم نبودی ... 3. آفرین .... 4. آفرین ... 5. قلمت خیلی قویه، فقط به نظرو رو هسته داستان باید حسابی وقت بذاری، حتما گذاشتی، چون بعدش معلوم نیست. میدونی چون توصیف و قلمت خیلی قویه، اگه هسته و ماجرا سازیت ضعیف باشه سریع معلوم می شه. 6. خسته شدم. 7. خدانگهدارت. ....

علیک سلام
خودمونیم ها چه دله پری داشتین.
ولی چشم.

سلام بازم همون شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:22 ب.ظ

راستی نویسنده جان یه متنی از عمو ویکتور می خوندم می گفت که منظورش از بینوایان دردهای انسان است. یعنی فکرشو بکن مثلا ژان وال ژان رو از آدم الهام گرفته باشه و کوزت رو از حوا ...خیلی بلنده مفهوم .... شاید به همین دلیله بینوایانش جاویده. گفتم تو که قلمت قویهُ بیا یه تم داستانی بفکریم که انسانش از یه جوونه متولد دهه ۵۰ یا اواخرش گرفته شده ولی به همون قدرت داستان سازی بینوایان - اگه موافقی یا علی ......... چون این همه کتاب و فیلم و شبکه تلویزیونی و ماهواره ... اینا دارن دردای این سه دهه رو میگن ولی به دل هیچ که ننشستهُ .......تو دکوق هستی؟ استاس تو د اکواردو؟

بهاره یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جونم
خوفی؟
دوستم منو بگو که فکر می کردم جناب مسافر آدم جالبیه اینکه قاتل بود که:))
یعنی راننده هم فهمید آیا؟
دوستم طبق معمول ملموس و زیبا بود... مرسی دوست جون:-*:-*

سلام عزیزم الان حدسهای شما دوستای خوبم شروع میشه میتونه قاتل هم نباشه چرا چون یه لکه خون روی لباسشه قاتله؟ عجله نکنین

محیا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ http://darjaryan.blogfa.com

قاتل نیست پس چیه
سرطان خون داره؟
قصابه!!!
از شوخی بگذریم
خوب بود
خواهرم گره می اندازی بازش نیز بفرما!!!!

ای بابا شما چقدر میخواهین بدونین یارو چی کارس باز شروع شد؟ بابا این یه داستان ماجرایی و موقعیتی هستش داستان شخصیتی که نیست . چشم .

آرمین آران یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
ای بابا شاید دوات ریخته یا خون دماغ شده الانم رفته تو امضا رو گرفته شادمانه.
البته موهای پریشون شاید نشان از یک دعوا باشه .
به هر حال عالیه ادامه ش رو حتماً بنویس
بروزم

خوشم میاد تخیلت خوبه ها:))

مموی عطربرنج یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ب.ظ http://attrr.com

نازلی جان...کاشکی برداشت و منظور خودت رو هم از داستان بگی...من دوست دارم بدونم تو فکر تو در این باره چی می گذره!

عزیزم منظورت رو نمی فهمم برداشت من از این داستان فضایی خارج از ماجرای داخل اون محل هستش. حال و هوای یک آدم قبل و بعد از یک اتفاق یا ماجرا. به شخصیت اون آدم هم نمی پردازم چون اون یه تیپه . البته نمی دونم موفق شدم یا نه؟
متاسفانه همه مخاطبها فقط و فقط میخوان بدونن ماجرا چی بود اون تو چه خبر بود کی کی رو کشت چرا کشت چی شد کشت شاید اصلا بحث کشتن نباشه نمیدونم این ملت ما چرا اینطوری هستن؟ گاهی فکر میکنم اصلا داستانهام رو اینجا نزارم .

فرید دانش فر سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ق.ظ http://www.istgaheman.blogfa.com

سلام. این نوشته بیشتر از اینکه داستان باشه، فیلمنامه است. و جذابیت "داستان" رو نداره. گره خاصی اتفاق نمی افته و در انتهای نوشته چیزی دستگیر خواننده نمیشه. یعنی یک تاثیر خاص یا یک پیام خاصی برای خواننده نداره. حتا من از خودم می پرسم که: داستان درباره چی بود؟ و به جوابی نمی رسم. با این حال، تصویرسازی خوبی داری (چیزی که من کم دارم!) و با این نوشته نشون دادی که می تونی یک داستان رو خوب تعریف کنی، فقط باید کمبودها رو درست کنی.
این نظر کارشناسی یک منتقد ادبی نبود، فقط نظر شخصی من بود!

سلام . به نظر من همه داستانها که نباید پیام داشته باشن این چه تصور غلطی که در مخاطبها وجود داره. برشی از یک ماجراست.

آنی سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

منم همون حس قاتلی رو داشتم! تو کامنتها نگاه کردم بامزه بود پس قصابه!
اما به نظر منم یک جنایتی رخ داده! ( آنی مارپل)

عاشقتم آنی جون خیلی باحالی. قصاب هم ایده خوبیه.

صادق چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام نازلی خانم
به نظرم خیلی کار خوبی کردین که قسمت دوم داستان را ( زیر فشار افکار عمومی البته) نوشتین و چقدر انتخاب خوبی کردین نسبت به اوون انتخاب اول ( رستوران) اگرچه کار اوون آقا در مورد بیرون انداختن دستمال کاغذی کمی ناشیانه بود .
به نظرم یکی دو تا جمله اگر اضافه می شد جالب بود . جملاتی که بین مرد و راننده ردو بدل بشه و بیانگر این مفهوم باشه که در پس آرامش ظاهری موجود اتفاقات زیادی داره میفته . حس می کنم خودتون هم دنبال یک چنین فضایی بودید . البته این پیشنهاده یک مخاطب است.
و اینکه اگرچه فضاها را خوب نوشتید اما من حس کردم خیلی بی حوصله بودین وقتی این قسمت را می نوشتید
و موفق و سرفراز و سالم باشید

سلام
انتخاب اول اگه صورت میگرفت که داستان تموم میشد. اما اینطوری ادامه دار شد. میتونه باز هم ادامه داشته باشه. بیحوصلگی که جزوی از شخصیت منه:))
با پاراگراف دومتون هم موافقم هم نیستم . چون هنوز مخاطبین محترم نمیدونن که در اون فضا چه اتفاقی افتاده خیلی نمیتونن نظر بدن اما از اونجایی که خیلی خیلی عجول هستن:دی
ممنونم یادتون باشه این هفته نیومدین ها!!

آرمین آران شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

اصلاً دوست داری مردم تو خماری بمونن.مگه ملت ما رو نمیشناسی 10 دقیقه از یه فیلم هندی رو نگاه کنن انگار مجبورن باید بشینن تا تهش بفهمن آرتیسته چی شد
بروزم

:)) کلا مخاطبین محترم یه داستان خطی میخوان که همه چیز از اول تا آخر معلوم باشه و تخیل و تفکر خودش هم که ماشالا...

بهمن عبداللهی چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://www.bahmanabdollahi.blogfa.com

سلام و ممنون از اینکه برای دونده نظر گذاشتید
داستان ماشین رو خوندم.
کار خوبی هست به خصوص فضاسازی و تصاویر خوبند اما چندان در خدمت داستان نیست. اینکه ما با داستان معمایی طرف هستیم یا یه مینی مال اجتماعی.
موفق باشید

هایده چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:48 ب.ظ

حالا که افتادی توی این بازی باید تا آخرش بری!!!!!
من منتظر میمانم تا ببینم چطوری میخواهی تمامش کنی....
به نظرم اگه این سری داستانت را قوی ادامه دهی و پایانش هم قابل قبول تمام شود. میتوان گفت از تار نامرئی که دور خودت کشیدی و به خودت اجازه نمیدهی که داستان بنویسی و فقط به متن های کوتاه بسنده میکنی عبور کردی و امیدوارم این شروع دوره جدیدی از زندگی ات همراه با قلم باشد.

چشم مرسی که اینهمه روحیه دادی دوست قشنگم. ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد