نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کمد دیواری(۴)

تامی برای دور کردن ذهن مادرش به طرف خریدهای روی میز رفت و گفت: 

: راستی مامان ما فردا قراره بریم کمپینگ. 

- چه خوب کی برمیگردین؟ 

: قراره شب هم بمونیم، شنبه برمیگردیم فکر کنم موقع ناهار برسیم. 

- پس ناهارو با ما میخوری؟ 

: آره حتما. 

تامی از اینکه توانسته بود حواس مادرش را پرت کند لبخندی روی لبانش نشست. مابقی خریدهای را در یخچال گذاشت و در حالیکه از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: 

: پس رضایت نامه یادت نره. 

- باشه عزیزم.  

                                                            ***** 

همه بچه ها در اتوبوس نشسته بودند و آواز میخواندند. هوا نیمه آفتابی بود و گاهی خورشید پشت ابرها خودش را قائم میکرد. به همین خاطر بچه ها پرده ها را نکشیده بودند و اتاقک ماشین پر از نور بود. 

وقت ناهار به کمپینگ رسیدند. همه دور میز چوبی بزرگ نشستند و هر کس ناهارش را پهن کرد  تا بخورد. 

:ببینم بازم تخم مرغ؟ 

- آره ، ولی عوضش یه عالمه پودیینگ شکلات دارم که با هم میخوریم. 

: من ساندویچ مرغ دارم ، اگه میخواهی اینو بخور. 

- ولی تو خسته نمیشی از بس تخم مرغهای منو میخوری؟  

تامی مکثی کرد و گفت: خوب نه... 

- بیا ساندوچهارو نصف کنیم و از همش بخوریم. 

: فکر خوبیه 

دیگر خورشید کاملا زیر ابرها رفته  و هوا نسبتا سرد شده بود. بالاجبار بچه ها داخل ساختمان شدند و هر کس به کاری مشغول شد. 

تامی و جینی هم بازی فکری کردند و خیلی زودتر از آنکه متوجه شوند هوا تاریک شد و  باران تندی شروع به باریدن کرد. 

قبل از شام یکی از بچه ها قطعه ایی از موتسارت را برای همه نواخت و همه او را تشویق کردند. 

کم کم وقت شام بود.بچه ها به سالن غذاخوری رفتند و سوپ داغ به همراه گوشت سرخ شده و سیب زمینی خوردند. 

همه برنامه ها بخاطر باران کنسل شده بود . کیسه خوابها پهن شد و همه برای خواب آماده شدند. 

تامی و جینی کنار هم درون کیسه خوابهایشان فرو رفته بودند و به برق آسمان نگاه میکردند. صدای غرش آسمان در فضای تاریک سالن میپیچید. 

- من از این صداها میترسم. 

: این فقط رعد و برقه چیزی نیست، 

- آره ولی خیلی ترسناکه، راستی از اون صداهه چه خبر؟ هنوز هم میاد؟ 

:آره . دیروز وقتی رفتم خونه رو مبل خوابم برد و یه خواب بدی دیدم. 

- چی؟!! 

: یه در بزرگ سفید که صداهای عجیبی از پشتش می یومد ، نمیتونستم در رو باز کنم. 

- هنوز در رو باز نکردی؟!! 

: نه. 

- چطوری میتونی؟ اگه من بودم تا حالا صد بار در رو باز کرده بودم.  

: نمیدونم . 

- وقتی صدایی نمییاد که میشه. 

:یه روز بیا تا در رو باز کنیم. 

- باشه.

کمد دیواری (۳)

سر خیابان مسیرهایشان عوض شد. جینی سمت راست و تامی سمت چپ. خانه هایشان به هم نزدیک بود با دوچرخه فقط چند دقیقه طول میکشید تا به هم برسند. 

طبق معمول تامی دوچرخه اش را درون چمنهای حیاط ول کرد و از مسیر باریک کنار حیاط به پشت خانه رفت تا از در پشت وارد آشپزخانه شود. خیلی تشنه بود در یخچال را باز کرد تا نوشابه ایی بخورد. نوشابه نداشتند . بالاجبار پاکت آب پرتغال را برداشت و شروع به سر کشیدن کرد.  

مثل همیشه سکوتی خانه را پر کرده بود.به سمت پله ها رفت  تا به اتاقش برود. مدتها بود که با وارد شدن به اتاق به اولین چیزی که نگاه میکرد کمد دیواری بود. این موقع روز صدایی نبود. 

 چرا فقط شبها صدا می‌آمد؟  

 دلش نمیخواست به کمدش فکر کند. فقط آرزو میکرد دیگر صدایی نیاید. تا بتواند با آرامش در اتاقش باشد.  

لباسهایش را عوض کرد و خیلی زود به طبقه پایین برگشت. روی کاناپه دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد. کمی کانالها را عوض کرد تا به برنامه دلخواهش برسد. کم کم چشمانش گرم شد.  

همه جا سرد بود و او نزدیک دری بزرگ ایستاده بود . دری سفید به بلندای آسمان . صداهای عجیبی از پشت در می‌آمد. بدنش یخ کرده  و درست مثل چوبی خشک شده بود. دوست داشت فریاد بزند اما گلویش بسته  شده بود. احساس خفگی میکرد نمیتوانست نفس بکشد و فکر میکرد که هر لحظه خواهد مرد.  تمام قوایش را جمع کرد تا دستش را به دستگیره در سفید برساند. صدای افتادن لیوان  از روی میز جلوی کاناپه او را از خواب پراند. تمام نفسش را یکجا خالی کرد و نیم خیز شد. صورتش خیس عرق بود و دستانش یخ کرده بود. نگاهی به زمین انداخت لیوان نشکسته بود. تلاشی که برای باز کردن دستگیره کرده بود به لیوان رسیده بود. دری در کار نبود. تلویزیون تبلیغ خمیر ریش میکرد.  

صدای باز شدن در تامی را روی کاناپه نشاند. مادر برگشته بود. 

- سلام  

تامی به سختی و با گلویی خشک گفت: 

: سلام مامان 

در دلش از آمدن مادرش خیلی خوشحال شد. صدای مادر از آشپزخانه کمرنگ شد: 

- مدرسه چطور بود عزیزم؟ 

تامی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت. مادر خرید کرده بود.تامی تخم مرغها را از مادر گرفت در حالی که آنها را درون یخچال میگذاشت گفت:  

: بد نبود. 

- با جینی رفتین دوچرخه سواری؟ 

: آره . 

- دوچرخه جدیدت رو دوست داری؟ 

: آره خیلی نرمه. 

مادر دستی به موهای تامی کشید و گونه اش را بوسید. 

- چرا یخ کردی؟ موهات هم که خیسه

 

کمد دیواری (۲)

صدای زنگ همهمه ایی میان شاگردان ایجاد کرد و آخرین جمله معلم در میان صدای زیپ کیفها و بسته شدن کتابها گم شد. بچه ها بدون توجه به جمله معلم با کیفهای رنگی از کلاسها خارج شدند.  

- تامی بریم؟ 

: آره بریم، من ساندویچ ژامبون دارم، تو چی؟ 

- طبق معمول تخم مرغ با پنیر. 

: پس با هم عوض میکنیم. 

با یک حرکت جینی و تامی روی دوچرخه هایشان نشستند و شروع به رکاب زدن کردند. دوچرخه نو تامی نرم و سریع بود باد به صورت تامی میخورد و او سرعتش را زیادتر میکرد. دستانش را رها کرد و سرش را بالا گرفت. جاده ایی که به دریا میرسید پر از درخت بود و اشعه خورشید از لابه لای شاخه ها نمایشی را به اجرا گذاشته بود که باعث میشد تامی مدام چشمانش را ببندد و باز کند. سرش را برگرداند و متوجه فاصله اش با جینی شد. کمی از سرعتش کم کرد تا او برسد: 

- حالا نمیخواد این همه پز دوچرخه ات رو بدی. 

: نه فقط خیلی نرمه خودت که سوار شی میفهمی. 

به شنها رسیدند و دوچرخه ها را نگه داشتند و از آنها پیاده شدند. با هم به سمت نیمکت همیشگی رفتند. ساحل خالی بود و در این ساعت کمتر اتفاق می افتاد که کسی قدم بزند. 

دریا آرام بود. و تا چشم کار میکرد آبی و عمیق. 

ساندویچها را در آوردند و شروع به خوردن کردند.  

: این ساندویچ تخم مرغ تو که خیلی خوشمزه است. 

- آره ولی چون هر روز میخورم بدم مییاد، در ضمن ما بخاطر آلرژی جیمی هیچوقت ژامبون نمیخوریم. 

تامی با دهان پر سرش را به علامت تایید تکان داد، بعد به دور دست خیره شد. مدتی سکوت بین آنها بود. جینی به تامی نگاه کرد و گفت:

: چی شده؟ تو هر وقت که میخواهی یه چیزی بگی قیافه ات این طوری میشه. 

- نه چیزی نیست، فقط... 

: فقط چی؟ بگو دیگه. 

- این یه رازه باید قول بدی که به کسی نگی. 

: خوب قول میدم. 

بعد جینی انگشت کوچکش را به نشان از وفاداری جلو آورد و هر دو با هم خندیدند. 

- میدونی جینی شبا از کمد دیواری من صداهای عجیب و غریبی می یاد. 

: واقعا؟!!

- آره و من نمیتونم بخوابم . 

: خوب توشو نگاه کردی ؟ 

- نه راستش میترسم. فکر میکنم یه موجود وحشتناک اونجاست. 

: راستش یه شب منم با یه صدای عجیب از خواب بیدار شدم و خیلی ترسیدم فکر میکردم که یه چیزی اومده تو اتاقم ولی بعد فهمیدم که این فقط صدای خرو پف جیمی بود که شدیدا سرما خورده بود. ولی تو که خواهر و برادر هم نداری. 

- نه نمیدونم چی کار کنم ؟ 

: کاش میشد یه بار بیام اونجا تا بشنوم چیه بعد با هم میرفتیم سراغ کمده. 

- آره بیا، اون صدا هم فقط شبا میاد. 

: ولی تو که میدونی بابای من نمیزاره شب خونه کسی بمونم. 

- باید یه راهی پیدا کنیم. 

: آره، ولی چجوری؟! 

- خوب راجع بهش فکر میکنیم و یه کاری میکنیم دیگه. 

: باشه. حالا پاشو بریم دیگه داره دیر میشه. 

- باشه. بیا سوار دوچرخه من شو.