آفتاب داغ روی صورتش بود و تمام بدنش عرق کرده بود، با خودش فکر میکرد چطور میتواند این مساله را مخفی کند. همیشه همه چیز را با جزییات کامل برایش توضیح داده بود حتی وقتی که میدانست او خوشش نمیآید اما اینبار میترسید. به راستی چه باید میکرد.
آفتاب همچنان با شدت خودش میتابید. عرق از پشت گردنش قطره قطره میچکید و او همچنان به راه رفتن ادامه میداد فکرش مشغول تر از این بود که به گرما فکر کند.
هر از گاهی به یاد صحبتها میافتاد و ذوقی دلش را پر میکرد، نمیدانست به راستی نمیدانست آیا کار درستی انجام میدهد یا نه، روزهایی که در پیش بودند روزهای روشنی نبودند اما خودش هم نیمدانست این تصمیمی که گرفته بود و برایش مصمم بود چقدر میتوانست مساله ساز بشود. آیا آینده مه آلود نبود با مشکلاتی که وجود داشت .
گاهی تصور میکرد که انجام دادن این کار تنها وارد کردن یک مشکل بزرگ در زندگی اش بود اما انگار خود این مشکل بزرگ انگیزه ایی برای تمام زندگی.
لبخند زد و پیشانی اش را پاک کرد. اشتباه نمیکرد کار درستی بود.
سلام
حتما کار درستی بوده
و تصمیم درستی
خوشحال میشم به بلاگ من هم سر بزنی
نوشته ت آدمو می بره به وقتایی که خودش تو همچین دودلی هایی گیر کرده بود...
سلام
اینجور که معلومه تازه کار وب لاگ رو شروع کردی
بهت تبریک می گم
قلم خوبی داری
امیدوارم همین جوری ادامه بدی
Age migofti aragh az noke damaghesh mirikht behtar bood ! moafagh bashi GOle ;) bb
از اسم وبلاگت خیلی خشم اومد
ولی در انتظار معجزه نباش که
به قول فروغ
نجات دهنده در گور خفته است
چقدرم سخته که آدم تو همچین موقعیتی گیر بیفته ... اینکه دلت بخواد کاری و انجام بدی ولی از عواقبش بی خبر باشی... ولی ندای دل آدم در این جور مواقع خیلی میتونه کمک حال باشه و معمولا ضریب خطاش هم خیلی کمه.
حالا قهرمان داستان شما میخواست چی کار کنه که اینقدر می ترسید؟
ممنون که سر زدید.
موفق باشید.