نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

تصمیم بزرگ

آفتاب داغ روی صورتش بود و تمام بدنش عرق کرده بود، با خودش فکر میکرد چطور میتواند این مساله را مخفی کند. همیشه همه چیز را با جزییات کامل برایش توضیح داده بود حتی وقتی که میدانست او خوشش نمی‌آید اما اینبار می‌ترسید. به راستی چه باید میکرد.

آفتاب همچنان با شدت خودش می‌تابید. عرق از پشت گردنش قطره قطره میچکید و او همچنان به راه رفتن ادامه میداد فکرش مشغول تر از این بود که به گرما فکر کند. 

هر از گاهی به یاد صحبتها می‌افتاد و ذوقی دلش را پر میکرد، نمیدانست به راستی نمیدانست آیا کار درستی انجام میدهد یا نه، روزهایی که در پیش بودند روزهای روشنی نبودند اما خودش هم نیمدانست این تصمیمی که گرفته بود و برایش مصمم بود چقدر میتوانست مساله ساز بشود. آیا آینده مه آلود نبود با مشکلاتی که وجود داشت .

گاهی تصور میکرد که انجام دادن این کار تنها وارد کردن یک مشکل بزرگ در زندگی اش بود اما انگار خود این مشکل بزرگ انگیزه ایی برای تمام زندگی.

لبخند زد و پیشانی اش را پاک کرد. اشتباه نمیکرد کار درستی بود.

نظرات 6 + ارسال نظر
آرمین آران دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:34 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com

سلام
حتما کار درستی بوده
و تصمیم درستی
خوشحال میشم به بلاگ من هم سر بزنی

سبزه خانوم سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:59 ب.ظ http://awoman.blogsky.com

نوشته ت آدمو می بره به وقتایی که خودش تو همچین دودلی هایی گیر کرده بود...

آرش سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.setarehbaran.blogsky.com

سلام
اینجور که معلومه تازه کار وب لاگ رو شروع کردی
بهت تبریک می گم
قلم خوبی داری
امیدوارم همین جوری ادامه بدی

pooria چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:27 ب.ظ http://xuxe.blogsky.com

Age migofti aragh az noke damaghesh mirikht behtar bood ! moafagh bashi GOle ;) bb

مینا شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:48 ق.ظ http://love2life.blogsky.com

از اسم وبلاگت خیلی خشم اومد
ولی در انتظار معجزه نباش که
به قول فروغ
نجات دهنده در گور خفته است

بهاره شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

چقدرم سخته که آدم تو همچین موقعیتی گیر بیفته ... اینکه دلت بخواد کاری و انجام بدی ولی از عواقبش بی خبر باشی... ولی ندای دل آدم در این جور مواقع خیلی میتونه کمک حال باشه و معمولا ضریب خطاش هم خیلی کمه.
حالا قهرمان داستان شما میخواست چی کار کنه که اینقدر می ترسید؟
ممنون که سر زدید.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد