صدای زنگ موبایل با وجود همهمه سالن سفید رنگ کاملا آزار دهنده بود. دندانهایش را به هم فشرد. چرا همیشه وظیفه درک کردن با او بود؟ و چرا باز هم اینکار را انجام میداد؟ چرا دوست داشت که کسی او را همراهی کند؟ و چرا او همراهی نمیکرد؟ به یقین میدانست که اگر شخصیتها عوض میشدند هیچ چرایی برای نفر مقابل وجود نداشت. اما ....
همیشه و همه وقت تنهایی را حس کرده بود و میدانست که تنها خود است که باید از پس خودش بر بیاید. زندگی سختتر از چیزی بود که تصور میشد. گریه کردن هیچ کاری را پیش نمیبرد. اشتباه کرده بود. راه را اشتباه رفته بود.
آهی کشید و به صبح فکر کرد. شاید اگر پیشترها بود، تا شب زانوی غم به بغل میگرفت. بغض میکرد و درست مثل دیوانگان رفتار می کرد.
هدفش را گم کرده بود. نمیدانست کجای راه ایستاده است. هیچ راهنمایی وجود نداشت. بیتفاوت بود و هیچ احساسی نداشت. حتی خیره هم نمیشد. فقط بی صبر بود.
یاد گرفته بود که وانمود کند، گله نکند، سکوت کند و یاد گرفته بود تحمل کند.
گاهی با خودش فکر میکرد : آیا کارهایی که انجام میدهد درست است؟؟؟؟ جوابی برای سئوالهایش نداشت. تنها امید داشت که نتیجه ای بگیرد. و یا شاید توجیه میکرد. خودش، کارش و نتیجه اش .آیا راه دیگری وجود داشت؟؟ باید مشاجره میشد، اما آیا می ارزید؟ و باز آیا نتیجه ایی داشت؟ این سئوالها فقط سر درگمش میکرد.
شاید کارها نتیجه نداشتند اما او تغییر کرده بود. تغییری که به وضوح دیده میشد. زودتر با مسائل کنار آمده بود. شاید هم مشغول تر از آن بود که بخواهد به این مسائل فکر کند.
اما زندگی زیبا بود و او بایستی راهی برای پاسخ سئوالهایش پیدا میکرد. و حتما راهی وجود داشت. باید بیشتر جستجو میکرد.
حتما راهی وجود داشت.
دوست عزیز :
به دنبال وحدت و رسیدن به قدرت کلمه ، بر آن شدیم تا وبلاگی بسازیم که اهالی ادب دوست در آن سهیم باشند . و در پی این قدم ، از تمامی اهالی ادب دوست دعوت می شود در این وبلاگ عضو شوند . عضو شدن هم به این طریق می باشد که شما در صورت تمایل به عضویت در این وبلاگ ، ایمیل خود را در وبلاگ زیر و در بخش نظرات وبلاگ می نویسید و ما هم دعوتنامه ی اصلی را برای شما می فرستیم و شما می توانید ، نوشتن در وبلاگ را شروع کنید .
www.mohakeme.blogsky.com
Thanks , joseph k
سلام نازلی جان خوبی؟؟؟
چند تا از نوشته هات رو یکسره خوندم.... خیلی روون و خوندنی بود.... امیدوارم موفق باشی
در مورد چیزی که تو کامنتت بود باید بگم خودمم گاهی تعجب می کنم چه جوری در شونزده سالگی اینجوری شدم....ولی دنیاست دیگه بالا و پایین داره....
با اجازه لینکت می کنم.
بازم بهم سر بزن
سلام..تا برق دوباره قطع نشده سریع کامنت بذارم...دفعه پیش کلی نوشتم یهو برق رفتش و همش پر شدو رفت.....مجبور شدم خلاصه تر بنویسم....
امیدوارم همیشه یه همدم خوب داشته باشی که تنهاییت رو باهاش از بین ببری و حرفهای شادتو بهش بزنی!!! شاد و پیروز باشین....
همین که امیدشو از دست نداده از همه مهمتره
با این نگرش حتما می تونه راه خودش رو پیدا کنه
حتما راهی وجود داره
مشاجره - گله - اشک و... راهی پیش نمیبره.
خودش هم اینو فهمیده خدا کنه که دیر نشده باشه.
از تغییری که کرده راضیه چون میدونه که ارزششو داره!
مطمئننا آرامش زندگی و عشق ارزش تغییر داره.
...
نازلی عزیزم
بازهم نوشته هات منو یاد خودم انداخت.
از بابت کتابی که معرفی کردی ممنونم عزیزم.
حتما در اولین فرصت میخونمش.
از خودت بیشتر برام بگو
سلام
قشنگ بود ولی از بمب ساعتی بیشتر خوشم اومد
قشنگ می نویسی ها..........
سلام
عالی بود.
ممنون بهم سر زدی.
سلام.وبلاگ قشنگی داری.تو وبلاگ ماتیلدا اسمتو دیدم اومدم ببینم چه خبره که....
به هر حال وبلاگ قشنگیه نوشته هاتم قشنگن.پیش منم بیا خوشحال می شم.
سلام نازلی جون! منم آپ کردم امروز!
آدما اگه تغییر نکن مرداب می شن. باید تغییر کرد! همدم تنهاییهات تو راه تقدیره عزیز.می آد یه روزی. دل قوی دار. دوست داشتم نوشتتو!
راستش من قبل از اومدن شما ، چند باری از وب سبزه خانوم اومده بودم اینجا... اما خجالت کشیدم کامنت بذارم... همه ی آرشیوتونم خوندم... نوشته هاتونو دوست دارم ... خیلی... آخه احساساتی که همه ی ما تجربه می کنیم اما شاید نتونیم خوب تعریفشون کنیم رو خیلی زیبا و واقعی تو نوشته هاتون شرح می دین... همینم باعث شده که بعضی وقتا بیام اینجا و بخونمشون... اومدنتون خوشحالم کرد... مرسی...
سلام
فیلم " شیطان پاشنه بلند می پوشد ؛ آمادس بیا بخون
مرسی که نظر دادی
یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت...
پیروز و سربلند باشی