نسیم خنکی صورتش را نوازش میکرد. منظره شهر از طبقه بالای برج دود آلود و غمگین بود.گویی لایه ایی خاکستری همه شهر را احاطه کرده بود. آفتاب لبه بالکون دانه های هندوانه را خشک میکرد. نگاهش از نقطهایی به نقطه دیگر کاملا بی اراده و بدون فکر بود. میدانست که به چیز خاصی فکر نمیکند. تنها گیج بود و مساله در سرش پاسخی نداشت. فقط جمله ایی کلیشه ایی به ذهنش میآمد :" زندگی چه بازی ها که نمیکنه" به راستی این از کدامین بازی بود؟
به دورترها رفت به زمانهایی که میخندیدند اما نه، تنها او بود که میخندید. شاید او به ادامه زندگی میاندیشید او به راه حلها فکر میکرد. میدانست که ویران کردن بسیار ساده است و زمان زیادی هم نمیخواهد. اما ساختن ؟
چقدر برای ساختن تلاش کرده بود. عیبهایش را پوشانده بود، برای همه از او تعریف کرده بود، کارهایش را انجام داده بود. اما حالا نتیجه تمام محبتهایش را میدید.
دیگر عصبانی نبود حتی گریه هم نمیکرد. شاید تقدیری در کار است. انگار که این دوره از زندگیاش باید اینگونه تمام میشد. مادر صدایش کرد از روی صندلی بلند شد، هیچ حسی نداشت. اما سنگین هم نبود. کمی بدنش را به سمت بالا کشید تا عضلاتش باز شوند.
میتوانست به درختان منظره نگاه کند و اینبار آنها را ببیند. بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.
سلام.با برگی از زندگی شخصی ام منتظر نظرتم دوست عزیز
سلام.. رسی که به من سر زدی! از دلداریت ممنونم.. خوشبحالت که اینقدر قشنگ می نویسی
مرسی عزیزم نظر لطف شما عزیزانه.
ممنونم که سر زدی عزیزم ،خیلی خوب می نویسی :)
سلام نازلی جون
خوبی؟
طبق معمول زیبا بود و دلنشین... این جمله ات : میتوانست به درختان منظره نگاه کند و اینبار آنها را ببیند. بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.... من و یاد این شعر مصدق انداخت...
و ندایی که به من میگوید
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار... سحر نزدیک است:)
راستی خیلی ممنونم از دلگرمی و امیدی که بهم دادی بابت مطلبی که نوشته بودم...مرسی از حمایتت:-*
سیلام
قشنگ بود ادامه بده
من با اجازه لینکت کردم
salam merci keh beh weblog nopayeh man sar zadin bezoodi matlab hayeh jadid mizaram
نازلی عزیزم
در تمام قصه های نازنینت یه چیزی موج میزنه که نگرانم میکنه و اونم احساس سنگین
" تحمل کردن" هست.
شاید باید این دوره از زندگی اش اینگونه تمام میشد....
شاید تقدیری در کار است...
و شاید هم این انتخاب خودش بوده و حال وقت آنست که از انتخابش راضی باشه
بدون احساس تحمل کردن
و بدون احساس اجبار در پوشاندن ...
زندگی شاید همینه!
مرسی از اینهمه توجه، اما اینجا واقعا شخصیت داستان ما دست خودش نبوده. البته شاید قدیم تر ها اشتباه کرده اما الان نه.
چه قشنگ بود
خیلی عالی
ایول
....میتوانست به درختان منظره نگاه کند و اینبار آنها را ببیند. بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.
از این قسمتش خیلی خوشم اومد:)
اما چرا اسم نوشته ات رو گذاشتی تقدیر؟؟ به نظرت بخشی از این تقدیرات به تصمیم های خود ما برنمی گرده ؟:)
شاید شما درست میگویید اسم خوبی به ذهنم نرسید. راجع بهش فکر میکنم. ممنون از توجه .
مثل همیشه عالی و قشنگ.
اینکه فکر کنی جواب محبت هات با قدرناشناسی داده شده خیلی حس بدیه...شاید هم نباید انتظار محبت در قبال محبت رو داشت..ولی به هرحال ناراحت کننده ست این حس..و اینکه احساس کنی توی یه زندگی این فقط تو بودی که سعی می کردی همه چیز بهتر باشه..و تازه...سعیت هم بی فایده بوده باشه...خیلی حس و حال بدیه..
سلام خیلی قلم توانمندی دارید البته key board
ممنون به بللاگم سر زدید
میشه خواهش کنم بلاگ من رو تو لینک های خودتون قرار بدید؟
سلام...نوشته قشنگی بود...این جمله واسه من خیلی سنگینه که زندگی چه بازی ها که نمیکنه"....نمیدونم ما بازیچه ایم یا بازیکن؟؟شاد باشین....
سلام
من آپ کردم. حرفای دلمو نوشتم.
سهلاممم نازلی گلمممممممم
فدات آبجیییییییی
قشنگ بود !
یکمی دلم گرفت ! ...
روزات برفی عسیسممممم
یه سر بیا کلبه برفی
منتظرتممم
با شرح جرییات می نویسی ! خوشم می آد!
عزیزم تسلیم تقدیر هم نباید شد! آدما باید تلاش خودشون رو بکنن و تا تهش برن ! اگه نشد اون موقه ست که باید راه تقدیر رو انتخاب کرد!
مرسی از اینکه امروز اومدی و نظر گذاشتی! خوشحالم خوشت اومد!
عزیزم دیروز هم گذاشتم نمیدونم صفحه ات رو عوض کردی کلش برای من باز نمیشه نمیدونم چرا ولی خیلی خوشلگه.
ممنونم عزیزم
زیبا وبا کلاس بودند مطالبتاند
علت ِهمه ی این فکرا، دیدن ِزندگی از بالاست
زندگی فقط از پایین جذابه، از بالا که نگاش کنی تهوع آوره.
من متوجه منظورتون نمیشم!
سلام
همینطوری پیش بری راهت میتونی یه رمان توپ بنویسی
صحنه ها و جزئیاتش رو خیلی قشنگ توصیف میکنی یاد " سیدنی شلدون "میفتم
سلام عزیزم.
خیلی زیبا بود...
شرایط جدید که خوبه!!!بله!!!اما میدونی جدا شدن از دوست بده!!!
به من هم سر بزن.
راستی چرا خبرم نکردی که آپ هستی؟؟؟!!!
زیبا بود... به حال وهوای این روزهای من نزدیک بود...
فقط همیشه از یاد می برم که بین اون همه نقاط دودآلود به سبز نگاه کنم:(
فکر کنم این گوشه موشه ها یه کامنت گذاشته بودم...چی شد؟ سانسور شد؟!
bazam biaaaaaaaaaaaaaaaaaa
montazeretam haaaaaaaa
UPAM AKHE
Roozat barfi nazliiiiiiii Jooooooonam
این متن رو خودت نوشتی ؟؟؟؟؟؟
خیلی ناز بود ...
با تمام احساسات !!
تبریک میگم به ای قوه !!
میای پیشم ؟؟؟
با من دوست میشی ؟؟؟؟؟
منتظرتم .. با ارزوهات بیا
مرسی عزیزم. چشم.
ممنون از قدم رنجه تون. شما لطف دارین.
شما هم موفق باشین.
سلام نازلی جون
خوفی دوستم؟
پس چرا آپ نمیکنی؟:(
چشم خانم.
سلام نازلی عزیز
اولین بار هست که به وبلاگ شما سر می زنم . نوشته هات خیلی زیبا هستند .
مرسی که به من سر زدی
تا بعد ...
چرا باز نمی شه نازلی جون؟؟ دوباره آدرس وبم رو می زارم.منتظرتم یه عالمه!
بیا حتمن ! خوب؟؟؟
باز میشه عزیزم ولی تا آخر وبلاگت نمیره. مثلا لینکهاتو نشون نمیده و من فقط میتونم یه پست ببینم. نمیدونم چرا.
دوباره سلام... عجب تعبیر زیبایی : بعضی از نقاط دود آلود سبز بودند.
واقعا جای تفکر داره... همیشه در دود آلودترین لحظات زندگی نقاط سبزی پیدا می شن...
موفق باشی...
اینجا کامنت گذاشتم چون کامنتدونی پست آخر دوباره باز نشد...
راستی بابت اون پیشنهادتون ممنون:) اون قسمتش که به فکرای بد می گم بعد بهتون فکر می کنم خیلی خوبه...
ببخشید من اجازه دارم نشونی خونه ی شما رو به پیوندهام اضافه کنم؟؟؟
خوشحال میشم عزیزم.
واقعا چه قدر ساختن سخته و خراب کردن آسون..