نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

زنگوله های آبی

" به آخر خط رسیدم"

دختر نگاهی به صورت سبزه و چشمان گرد پسر انداخت و خنده اش گرفت.

- چرا ؟ چون نمیتونی به بابات بگی که بعد از پنج سال که به من وعده وعید دادی میخوای باهام ازدواج کنی.

" تو متوجه نیستی، من...."

صدای پسر نمی آمد دختر به قهوه تلخ و سوخته فنجان نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد زندگی چقدر ... هیچ صفتی پیدا نکرد. پسر ادامه میداد و توجیهات غیر قابل قبولش را تکرار میکرد.

دختر فکر کرد اگر یکسال پیش بود داد میزد.  اگر دو سال پیش بود،قهر میکرد. اگر سه سال پیش بود گریه میکرد. اگر چهار سال پیش بود حتما به آخر خط میرسید.

اما در اکنون چه اتفاقی افتاده بود. زمان کند شده بود و میز گرد و شیشه ایی کافه هیچ نشانی نداشت. تفاوتی نداشت که پسر چه کاری میتواند انجام دهد و یا چه کاری را میخواهد انجام بدهد.

دیگر هیچ حسی وجود نداشت. تصمیمش را گرفته بود حتی برای از دست دادن این سالها هم غصه نمیخورد. به شانس هم فکر نمیکرد.

راهی بود که وجود داشت و اتفاقاتی که باید می افتاد و او تنها بازیگر این داستان بود.

کیفش را برداشت :

-من باید برم دیرم میشه.

و به سمت در رفت ، در چوبی با زنگوله های آبی رنگ برای چشم شور.

آسمان ابری بود و اندیشه ها خالی.

دستش را بلند کرد و سوار تاکسی شد. میدانست که حتی او برای برگشتنش نخواهد آمد.

نظرات 21 + ارسال نظر
امیرحسین سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.apvt.blogsky.com

سلام.
وب بسیار خ?وبی داری.
تقاضای تبادل لینک دارم.
اگه مایلید یه نظر تو وبلاگم بدید.
همچنینن وبلاگ ما به نویسنده خوبی مثل شما نیاز داره.
بازم اگه مایلین یه نظر تو وبلاگم داده و آیدی خودتون رو بدین تا براتون دعوتنامه ارسال بشه.
همچنین کد افزایش آمار وبلاگ و سایت در وبلاگ ما.
وبلاگ ما:www.apvt.blogsky.com
بازدیدهای ما بالا تر از 1000 (هزار) تا در روز است.
ممنون.

امیرحسین سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.apvt.blogsky.com

حداقل ما رو لینک کن.
ما هم شما رو لینک کردیم.

سلام همسایه های3 سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:24 ق.ظ http://rezatehranii3.blogfa.com

سلام.ممنون سر زدی
خوشم آمد

ایده سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ق.ظ

وای چقدر غم انگیز... کاش ادمای قصه ها زندگی رو با نبود یه آدم تموم شده ندونن...

موافقم ولی خوب آدم توی این شرایطها اینطوری میشه ولی این شخصیت کاملا بی تفاوت شده.

بهاره سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:14 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جان
خوبی؟
چقدر خیالم راحت شد که دختر داستان دختری عاقل و فهمدیه بود... جایی که آدم و نمیخوان درنگ جایز نیست باید رفت... مطمئنم بعدها اون پسر مث هاپوکومار پشیمون میشه از این حماقتش ولی دیگه برای پشیمونی خیلی دیره...
مثل همیشه قشنگ و روون و ملموس بود نازلی جونم:-*
از خودت مواظبت باش دوستم:-*

مرسی عزیزم.

ت ت سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

توجیهات اون پسر احتمالا کاملا" قابل قبول بوده.اما خب. آدما این جور وقتا کور می شن. چه خوب که دختره بی تفاوت شده
جدیدا" پسران که نمی تونن بی خیال شن!!!
نمی دونم به خدا
این دوستیا نود درصدش به داغون شدن یکی از دو طرف منجر می شه و واقعا" باید تاسف خورد به حال کسی که بدون دونستن این موضوع و فکر کردن به تموم شدن احتمالی دوستی ، چشم و گوش بسته می یاد جلو
این آدم نابود هم بشه حقشه......
(حالا من باز مشغول درددل شدم!!!!!!!!!!) (خیلی دلم پره آخه)

عزیزم هر چه قدر دوست دارم درد دلم کن من که بدم نمی‌یاد.

آرمین آران سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:55 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com/

سلام
مرسی سر زدی و تبریک گفتی
ایشالا خبرهای خوبی هم از شما بشنویم
مثلا نوبل ادبیات ( شایدم اسکار بهترین فیلم نامه )
املای منو دیدی که . مرسی گفتی
---------------------
والا من که تجربه دوستی ( منظورم دوستی های خیلی صمیمانه با قول ازدواج و اینهاست ) با هیچ دختری نداشتم ، چون امکاناتش رو نداشتم پس لزومی برای معطل کردن کسی دیگه نداشتم.
مریض و مردم آزار نیستم که.
البته بعضی وقتها واقعا قصد طرفین دست به سر کردن و سو استفاده نیست ولی وقتی بدون فکر کاری میکنی احتمال اینکه شانس نجاتت بده خیلی کمه.
وه چقد ور زدم
مرسی . با اجازه

شیما سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:19 ب.ظ http://just-a-day.blogsky.com

سلام....
چقدر قشنگ بود.....
میشد کامل حس کرد توی قلب اون دختر اون لحظه چی گذشته....
حس میکنم این اتفاق قبلا یه جایی توی یه شرایطی برام افتاده....
زیبا نوشتی و ممنون که پیشم اومده بودی...
بازم بیای خوشحالم میکنی....

محمد رضا سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:17 ب.ظ http://myhut.blogfa.com

سلام.
ممنونم که سر زدید و ممنونم از لطفتون.

این همه داستان کوتاه مث تیکه های یه دفترن که آخرش می خوان به هم بچسبن؟ یا بوجود میان که باشن؟

نه اینا هیچ ربطی به هم ندارن . شاید به قول شما فقط بوجود میان که باشن.

صادق سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:37 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام
این که به درون و بیرون شخصیت می رفتین جالب بود یعنی صدای پسر نمیاد و دختر داره فکر می کنه مثل بعض اوقات که از دیزالو توی سینما استفاده می شه
آسمان ابری بود و اندیشه ها خالی رو نفهمیدم اما در کل قبول دارم که اندیشه ها خالیه
این قصه پسر دختر های ایرونی ناراحت کنندست به نظر من . ما کی می خواهیم قشنگ زندگی کنیم نمیدونم . کاش قصه های قشنگتون رو به همون تم های قبلی اختصاص بدین مثل پست قبلی. دلم به حال نسل خودم می سوزه
خوش باشین

منظور از اندیشه ها خالی یعنی دختر هیچ چیزی توی فکرش نداشت.

سحربانو سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:40 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام نازلی جونم
با اینکه کلی تحت تاثیر قرار داد منو ولی خوشحال شدم که دختره یه دختر عاقل بوده:)
خیلی قشنگ بود عزیزم.
راستی چی میشه ما هم لینک بشیم؟؛)

چشم گلم ببخشید که دیر شد.

غ-گ سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:41 ب.ظ http://www.ghganji.blogfa.com

سلام دوباره...
آپم با یه شعر نو،سر بزنین زیاد نارحت نمیشم!!!
بای تا سلام دیگر......

کارمند کوچولو سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:00 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام نازلی جون... به نظر منم دختره خیلی کار خوبی کرد.. واقعا عاقلانه عمل کرد.. خوشم اومد

اینموریکس سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:57 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...امیدوارم که دختر داستانتون وجود خارجی نداشته باشه ...چون با روحیه نیستش.....چرا این رفتارو کرد....راههای بهتری هم هست...

خوب به نظر شما بعد از پنج سال باید چی کار میکرد؟؟!

√مهرنوش خانومی√ چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:20 ق.ظ http://tameshki.blogsky.com

نازلی جون این متن رو خودت نوشتی ؟؟؟؟

؟؟؟

مرسی دوستم ...

به روزم ...

همه متنهای من مال خودم هستن. چطور مگه؟

ایده چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:20 ق.ظ

نه انگار همکار نیستیم دوست جان. من زیرمجموعه وزارت نفتم. نکنه تو مپنایی؟!!

آره فکر کنم که دورادور در تعامل هستیم. کدوم شرکتین؟

بهاران چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:59 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

سلام ...ممنونم که بهم سر زدین. تبریک می گم بهتون برای متنهای قشنگی که می نویسید...شاد باشید و پایدار...

ساندویچ چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:04 ب.ظ http://sandwich.blogfa.com/

آپم

رها چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ http://lamakan.blogsky.com

نازلی عزیز داستانت قشنگ بود...چند دقیقه پیش قبل از باز کردن صفحه ی شما به خواهرم همین را گفتم چقدر وقتی تجربه ای برای از دست دادن نداری از دست دادن برایت سخت است خودت را به آب و آتش می زنی که نبازی اما وقتی یکبار بی اختیار باختی دو بار باختی و دیدی چاره ای جز تسلیم نداری دیگر یاد می گیری قبل از اینکه ببازی خودت انتخاب کنی یعنی بازنده نباشی این تو باشی که برنده ای...هر چند هیچ بردی بدون باخت نیست ....ممنونم از حضورت در وبم شاد و سلامت باشی و همیشه نویسا

مرسی چقدر نقدت رو دوست داشتم قشنگ تحلیل کرده بودی.

مشی خانوم چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:41 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

خیلی قشنگ بود نازلی جونم!
دستت درد نکنه! من می گم تو همیشه معجزه گری و هنرمند!
خیلی خوبه که قهرمان داستان تو اینقدر رها و آزاد بود! آزاده بود!

ممنونم خانم.

پرنیان چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

چه پسر بدی.تا اونجایی که من می دونم همهء‌دوستیای این جوری آخر و عاقبتشون همینه.چه بد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد