آفتاب ظهر کسالت را به رخ میکشید و خانه در سکوت به خواب رفته بود.
تخیل کردن و چیدن تصاویر در ذهن زیبا بودند و میتوانستند شعفی کودکانه در دل او بیافریند. اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟
ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا یکسان بود و هیچ نشانه ایی برای نزدیک شدن نداشت. باید کاری میکرد اما نمیدانست به راستی نمیدانست که چه کار میتواند بکند؟ تنها سرگرم شدن راه حلی بود که بتواند روزهای کند و کش دارش را سپری کند.
تمرکز کردن دشوار بود و خواندن بدون تمرکز هیچ فایده ایی نداشت.
از جایش برخواست و دستگاه پخش موزیک را روشن کرد . موزیک تند و بدون کلام فضای دیگری ایجاد کرد.
نگاهی به ویترین خاک گرفته کرد و ظروفی که مدتها تصمیم شستن آنها را در سر پرورانده بود.
حتی در گرگ و میش غروب کریستالها برق میزدند باید چراغ را روشن میکرد.
سلام...مثل شروع داستانهای داستایوفسکی بود...خوشم اومد
مرسی ممنون.
مرسی که بهم سر زدی .
من اونقدر بزرگ شدم که دیگه اشتباه نکنم . اما نمی دونم چرا دوباره اشتباه کردم !!!
سلام نازلی جان
خوبی؟
خوش بحالش که همت کرد و ویترینش و تمیز کرد... مکنه یه ماهه دارم عزمم و جزم میکنم بیفتم به جون ویترین ولی هنوز که هنوزه نتونستم خودم و جمع و جور کنم که کار و یه سره کنم:؛<
مواظب خودت باش دوستم:-*
نازلی عزیزم سلام
چندتا نوشته ات را خوندم ، زیبا می نویسی ،...حق با توست همیشه حتی وقتی نتیجه را می دونی باز هم انتظار سخته....اما کسانی که صبورند همیشه بهترین نتیجه را می گیرند...امیدوارم بهترین نتیجه را بگیری...شاد و سلامت و نویسا باشی
کاملا موافقم که اونایی که صبر میکنن همیشه به نتیجه میرسند.
همیشه باید چراغها رو روشن نگه داشت ! حتی اگه شمع سوز باشن و فیتیله شون ته بکشه!
این یعنی جنگیدن برای زندگی کردن!
عالی بود!
(:
باهات کاملا موافقم اما منظور من این بود که شب شد و اون روز گذشت.
سلام.
اینجا یه رنگ خاصی داره.. از اینکه هیچی توش تموم یا شروع نمیشه، یا اصلا نباید که بشه، حس خاصی پیدا می کنم. اینا همه شون لحظه هایی از زندگی ما آدمان. که از هم دور می افتن و می مونن تو یه گوشه از زمان.. چرا این کار رو می کنین؟ (سوال نیست)
ماتیلدا جون پس چرا هیچی ننوشتی:(
اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟
ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا یکسان بود و هیچ نشانه ایی برای نزدیک شدن نداشت.
گاهی با بعضی از جمله هاتون عجیب احساس نزدیکی می کنم....
:)) الهی ... یعنی این کوچولو داماد هم میشه.... ای خداااااااااااااااااااا
چه بامزه می نویسید شما... این دومین باریه که میگم... هر وقت که نوشتید ترو خدا به من خبر بدید. خوشحال می شم.
چشم.
سلام نارلی جون هنرمند ریبا نویس... مرسی که به من سر زدی...
خواهش میکنم عزیزم .
راستی من آپم.. بهم سر بزن حتما
سلام نازلی جونم
وای چقدر قشنگ بود.
یه ابهتی داشت واسه خودش. آدمو می گیره. به قول اینموریکس مثل این نویسنده بزرگا می نویسیا.
بابا یه امضا بده بعد که معروف شدی دیگه مارو تحویل نمی گیریا:)
سلام
اگر اشتباه نکرده باشم یک جورائی انتظار رو می خواستین بگین البته با هیجان. من حس کردم راوی یک کمی هم کسل شده .
این بیان مستقیم احساسات رو من شخصا خیلی دوست دارم . انسان عصر ما لازم نیست دقیقا با نویسنده ( کلا هنرمند ) همذات پنداری بکنه . همین که تا یک حدودی حس بکنه کافیه . چون اونقدر هوشیار هست که سریع همراه بشه .
به هرحال جالب بود . موفق باشید
درست حدس زدید هم انتظار بود و هم کسالت.ممنون
این قسمت آخر : باید چراغ را روشن میکرد.خیلی قشنگ بود به نظرم
حس خوبی داشت!
سلام...
دوست عزیز آپم و منتظر حضور سبزتون...
زیبا بود... آخرش خوب تمومید
سلام نازلی جان!
طاعاتتون قبول باشه ان شا ءالله.
یهو یاد شما افتادم و اینکه یه زمانی به همدیگه سر میزدیم. شادوپیروز باشی. در پناه حق.
:)
خوشحالم ... هستی !
سلام... نوشتتو خیلی دوست داشتم... یه جوری بود.... قابل توصیف نیست... خوشم اومد
مرسی ایده جون لطف داری عزیزم.
سلام نازلی جان!
خوب راستش حسی درباره ترس شخصیت داستان به وجود می آد که می شه اسمش رو گنگ بودن گذاشت. چون جملاتی که در پس ترس میان، دقیقاً مشخص نمی کنند که شخصیت از چه چیزی می ترسد و این هم ذات پنداری با شخصیت رو سخت می کنه!
اما تصویری که از کریستال در غروب آفتاب دادی خیلی به دلم نشست.
خسته نباشی
به چه عجب شما به ما سر زدین . شاید لازم نبوده که موضوع ترس بیان بشه فقط میخواستم نامشخص بودن آینده رو با ترس نشون بدم.
سلام
مرسی که سر نمیزنی
ولی من پایه مطالب زیبای بلاگتم ، همیشه
مثل همیشه قشنگ بود و شیوا
ببخشید. میآیم حتما.
سلام
خیلی خیلی زیبا نوشتید....عالی بود....
توصیفش خیلی قوی بود....
موفق باشی دوست عزیزم
نازلی جون اینا رو خودت می نویسی؟خیلی قشنگن آخه!!
غصه نخور عزیزم خودم دعوتت می کنم!!!
مرسی عزیز دلم.
سلام .
خاطره نبود . واقعا خاطره نیست . من کمتر خاطره می نویسم. این یک طرح بود که یک موقع قرار بود فیلم کوتاه بشه. به دلایلی بی خیالش شدیم. در یک قسمتی که من از حقیقت گرفتم اتفاقا درخت سر جایش نیست. در خود طرح اصلی هم معلوم نمی شد که سر جایش هست یا نیست. اما من دوست داشتم باشد .
اما خوشحال شدم فکر کردین خاطرست . ممنون که نظر می دین . خیلی کمکم می کنین جدا . موفق باشین
سرگرم کردن خود به کارُ بهترین راه حل برای فکر نکردن و فراموشی...