نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

موهای خیس

آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی  نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند.

گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از حمام هم احساس سنگینی میکرد و انگار که تمیز نشده بود.

آینه را لبه سکو گذاشت و موهایش را جمع کرد و نگاهی به شهر انداخت.

: نسوزی، آفتابش تنده،

- 

: اه، نگا کن یه مژه داری، آرزو کن.

-

: کردی؟! بدو... ب...........ل......ه؟ اومدم........... الان  زود برمیگردم.

سرش را بر گرداند و دستی به بازوهای برهنه و داغش کشید. چه آرزویی داشت. خیلی فکر کرد. آیا به راستی آرزویی مانده بود؟؟

همه چیز طبق روال همیشگی اش جلو می رفت و او دیر زمانی بود که آرزویی نداشت. همه چیز یکنواخت شده بود . روزمرگی سلولهای وجودش را پر کرده بود.

: کردی بالاخره یا نه؟ بابا زود باش دیگه؟

- آره، اینه؟  

: نه، آخه وای دوباره صدام کرد ... او.......مد.....م.. 

حتی آرزوی نکرده هم درست در نیامده بود.

موهایش را باز کرد و انگشتانش را میان آنها کرد. خشک شده بودند.

نظرات 17 + ارسال نظر
آرش چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:32 ب.ظ http://boy-girl.blogsky.com

سلام
می خوام دعوتت کنم به یه وبلاگ گروهی
پایه ای ؟
همه با هم بنویسیم ؟
داریم عضو میگیریم تا یه گروه بزرگ تشکیل بدیم
هستی که ؟
اگه آره میلت رو برام بزار
بای

ایده چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:14 ب.ظ

خوب... منم یه مدتی دچار درد بی آرزویی شده بودم... اما خود هر آدمی میتونه واس خودش آرزو خلق کنه! همش هم که آرزو نیست... همین خواسته های کوشولو کوشولو ادمو از روزمرگی نجات میده...
اما این حسشو خوب میفهمیدم... یه موقع هایی با دوستا دور هم بودیم قهوه میخوردیم میگفتیم فال بگیریم... یادمه خیلی وقتاه هیچ نیتی نداشتم... واسه نیتتهای نکردم چه فالهایی در میومد! :دی

سعید چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:32 ب.ظ http://jenabsarhang.blogsky.com/

سلام نازلی عزیز
ممنون از کامنت پر مهرت .
پست زیبا و پر ابهامی بود . امیدوارم باز هم با هم در ارتباط باشیم .

اینموریکس چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:58 ب.ظ http://www.inmorix.persianblog.ir

سلام...جالب بود...ما یواش یواش داریم به داستانات معتاد میشیم....ترکش سخته ...نه؟؟؟؟(آیکون چشمک و تشکر)

فکر میکنم که این حس دو طرفه است چون منم به کامنتهای شما معتاد میشم. ممنون

کارمند کوچولو چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:10 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com

سلام نازلی جونم... مرسی که بهم سر زدی... یه مقدار سرم شلوغه... در اولین فرصت آپ می کنم

شیما پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ق.ظ http://just-a-day.blogsky.com

سلام....
اگه بگم منظور این داستانتو نگرفتم بهم میخندی؟؟؟
نفهمیدم چی شد؟؟؟کی چی گفت؟؟؟
فکر کنم آی کیو ی من نکشیدددد:دی
اما داستانای قبلیتو که خوندم همه عالی هستن.....واقعا....آفرین....
ایشالله همیشه شاد و موفق باشی

یه بار دیگه بخون حتما متوجه میشی.

امین جون پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام!
بابا معتاد به کامنت! معتاد آب پرتقال خور بی درد مرفه!!!!
داستان خوبی بود و بهتر می شد اگر دیالوگها به جای اینکه گنگ باشند، در خدمت فضاسازی باشند!
خسته نباشی!
به امید دیدار!!!!

ت ت پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ق.ظ http://i-am-happy.blogfa.com

اینم قشنگ بود....مثل همیشه....
اما من بازم توش ابهام دارم!!! (آیکون خنگ!) اون طرف از کجا داشت می..او...مد؟(چشمک)
چه نسبتی باهاش داشت؟

عزیزم من شخصیتهارو آزاد میزارم که هر کس هر کسی رو میخواد تجسم کنه. فض بالکون هستش و اون طرف از داخل خونه می یاد تو بالکون و میره.

الهام جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:21 ق.ظ http://elham63t.blogfa.com/

پل میزنیم به نامعلوم
در می گشاییم به ناممکن !
از وجود چنان بنایی ساخته ایم
که نردبام هزار پله ی حضور هم به گردش نمی رسد

گنجی جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.ghganji.blogfa.com

سلام...
مثل همیشه قشنگ بود...
منتظر حضورتون در آپ جدید...

کمال جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:40 ب.ظ http://baroonedeltangi.blogsky.com

سلام
به نظر من خیلی خوبه که آدم بی آرزو باشه
حالتی که خودم در آرزوشم ولی نمیشه
از داستان هات فقط همین آخریشو خوندم لینکت می کنم تا بعدا بقیشو بخونم
راستی یه سوال این داستان ها به خودتم ربط داره یا این که ساخته ی ذهنته؟

دزدکی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:14 ق.ظ http://dozdaki.wordpress.com

آخیییییی. دلم سوخت براشششش

بهاره شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:22 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جان
خوبی؟
چقدر دلم برای قهرمان داستان سوخت... یه جورایی یاد خودم افتادم... راستی چرا نمیذارن آدم برای خودش حتی یه آرزو کنه؟:( کی بهشون این حق و میده که آدم و از خودش جدا کنند؟ هاین؟ کی؟

اجازه دادن عزیز دلم ولی یارو آرزو نداشت.

dozdaki شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:28 ب.ظ http://dozdaki.wordpress.com

قابل شما رو نداره ;)

صادق شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ب.ظ http://pelak21.blogfa.com

سلام
از لطفتون ممنون . جالبه که مطالب آخر دو تا وبلاگ خیلی به هم شبیه شده بودند . این داستان کنده شدن مژه رو که آورده بودین برای من خیلی لذتبخش بود . من عاشق ادبیات کوچه بازاری و باورهای عامیانه هستم و حتی در حرف زدن معمولیم هم ناخود آگاه از این اصطلاحات استفاده می کنم . همیشه می ترسم مینیمالیسم و ادبیات جدید ( که البته در ایران معلوم نیست مدرن یا پست مدرن یا چیز دیگه ای هست) ادبیات عامیانه ما رو ببلعه.
موفق باشین

بهاران چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:20 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

ذات آرزو بر آورده نشدنه...امان امان!

میلاد دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:01 ب.ظ

خیییییییییلی خووووووب اسسسست در ترم اول به ما نمره بدهیید.از طرف ایالت خود مختار دوم عمران B

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد