آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند.
گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از حمام هم احساس سنگینی میکرد و انگار که تمیز نشده بود.
آینه را لبه سکو گذاشت و موهایش را جمع کرد و نگاهی به شهر انداخت.
: نسوزی، آفتابش تنده،
-
: اه، نگا کن یه مژه داری، آرزو کن.
-
: کردی؟! بدو... ب...........ل......ه؟ اومدم........... الان زود برمیگردم.
سرش را بر گرداند و دستی به بازوهای برهنه و داغش کشید. چه آرزویی داشت. خیلی فکر کرد. آیا به راستی آرزویی مانده بود؟؟
همه چیز طبق روال همیشگی اش جلو می رفت و او دیر زمانی بود که آرزویی نداشت. همه چیز یکنواخت شده بود . روزمرگی سلولهای وجودش را پر کرده بود.
: کردی بالاخره یا نه؟ بابا زود باش دیگه؟
- آره، اینه؟
: نه، آخه وای دوباره صدام کرد ... او.......مد.....م..
حتی آرزوی نکرده هم درست در نیامده بود.
موهایش را باز کرد و انگشتانش را میان آنها کرد. خشک شده بودند.
سلام
می خوام دعوتت کنم به یه وبلاگ گروهی
پایه ای ؟
همه با هم بنویسیم ؟
داریم عضو میگیریم تا یه گروه بزرگ تشکیل بدیم
هستی که ؟
اگه آره میلت رو برام بزار
بای
خوب... منم یه مدتی دچار درد بی آرزویی شده بودم... اما خود هر آدمی میتونه واس خودش آرزو خلق کنه! همش هم که آرزو نیست... همین خواسته های کوشولو کوشولو ادمو از روزمرگی نجات میده...
اما این حسشو خوب میفهمیدم... یه موقع هایی با دوستا دور هم بودیم قهوه میخوردیم میگفتیم فال بگیریم... یادمه خیلی وقتاه هیچ نیتی نداشتم... واسه نیتتهای نکردم چه فالهایی در میومد! :دی
سلام نازلی عزیز
ممنون از کامنت پر مهرت .
پست زیبا و پر ابهامی بود . امیدوارم باز هم با هم در ارتباط باشیم .
سلام...جالب بود...ما یواش یواش داریم به داستانات معتاد میشیم....ترکش سخته ...نه؟؟؟؟(آیکون چشمک و تشکر)
فکر میکنم که این حس دو طرفه است چون منم به کامنتهای شما معتاد میشم. ممنون
سلام نازلی جونم... مرسی که بهم سر زدی... یه مقدار سرم شلوغه... در اولین فرصت آپ می کنم
سلام....
اگه بگم منظور این داستانتو نگرفتم بهم میخندی؟؟؟
نفهمیدم چی شد؟؟؟کی چی گفت؟؟؟
فکر کنم آی کیو ی من نکشیدددد:دی
اما داستانای قبلیتو که خوندم همه عالی هستن.....واقعا....آفرین....
ایشالله همیشه شاد و موفق باشی
یه بار دیگه بخون حتما متوجه میشی.
سلام!
بابا معتاد به کامنت! معتاد آب پرتقال خور بی درد مرفه!!!!
داستان خوبی بود و بهتر می شد اگر دیالوگها به جای اینکه گنگ باشند، در خدمت فضاسازی باشند!
خسته نباشی!
به امید دیدار!!!!
اینم قشنگ بود....مثل همیشه....
اما من بازم توش ابهام دارم!!! (آیکون خنگ!) اون طرف از کجا داشت می..او...مد؟(چشمک)
چه نسبتی باهاش داشت؟
عزیزم من شخصیتهارو آزاد میزارم که هر کس هر کسی رو میخواد تجسم کنه. فض بالکون هستش و اون طرف از داخل خونه می یاد تو بالکون و میره.
پل میزنیم به نامعلوم
در می گشاییم به ناممکن !
از وجود چنان بنایی ساخته ایم
که نردبام هزار پله ی حضور هم به گردش نمی رسد
سلام...
مثل همیشه قشنگ بود...
منتظر حضورتون در آپ جدید...
سلام
به نظر من خیلی خوبه که آدم بی آرزو باشه
حالتی که خودم در آرزوشم ولی نمیشه
از داستان هات فقط همین آخریشو خوندم لینکت می کنم تا بعدا بقیشو بخونم
راستی یه سوال این داستان ها به خودتم ربط داره یا این که ساخته ی ذهنته؟
آخیییییی. دلم سوخت براشششش
سلام نازلی جان
خوبی؟
چقدر دلم برای قهرمان داستان سوخت... یه جورایی یاد خودم افتادم... راستی چرا نمیذارن آدم برای خودش حتی یه آرزو کنه؟:( کی بهشون این حق و میده که آدم و از خودش جدا کنند؟ هاین؟ کی؟
اجازه دادن عزیز دلم ولی یارو آرزو نداشت.
قابل شما رو نداره ;)
سلام
از لطفتون ممنون . جالبه که مطالب آخر دو تا وبلاگ خیلی به هم شبیه شده بودند . این داستان کنده شدن مژه رو که آورده بودین برای من خیلی لذتبخش بود . من عاشق ادبیات کوچه بازاری و باورهای عامیانه هستم و حتی در حرف زدن معمولیم هم ناخود آگاه از این اصطلاحات استفاده می کنم . همیشه می ترسم مینیمالیسم و ادبیات جدید ( که البته در ایران معلوم نیست مدرن یا پست مدرن یا چیز دیگه ای هست) ادبیات عامیانه ما رو ببلعه.
موفق باشین
ذات آرزو بر آورده نشدنه...امان امان!
خیییییییییلی خووووووب اسسسست در ترم اول به ما نمره بدهیید.از طرف ایالت خود مختار دوم عمران B