پرده ها را کشید ولی چراغ را روشن نکرد. نور هالوژنهای سالن سایه های اتاق را بلند کرده بود.
پیراهنش را بالا کشید و نگاهی به سینه اش انداخت. به سینه ایی که سالها زیبایی اش چشمها را خیره کرده بود . اشک از گوشه چشمش پایین آمد . پیراهن گشاد را رها کرد و از اتاق بیرون آمد. نگاهی به سالن انداخت همه ظرفها را شکسته بود. بعد از طوفانی که به پا کرده بود باید به تنهایی آنها را جمع میکرد. سردرگم به اطرافش نگاه کرد.
به یاد جمله او افتاد:" اگه فقط یکسال هم زنده باشی عزیزی ، اگه همه موهاتم بریزه آخه همه که از شیمی درمانی نمردن"
اما او گوش نکرده بود و تمام کریستالهای بوفه را شکسته ، کتابها را پاره کرده بود او را هل داده بود و از خانه بیرون انداخته بود فریاد کشیده بود و به او تهمت ترحم کردن زده بود.
چشمان خیس او از جلوی چشمانش کنار نمیرفت. کمی با خودش فکر کرد اگر این کارها را هم نمیکرد این غده کار خودش را انجام میداد.
بهتر بود تا دیر نشده کار عاقلانه ایی انجام دهد. تا دیر نشده زمان به سرعت میگذشت. به سمت تلفن رفت و شماره اش را گرفت.
چی بگم...اشکمو در آوردی خانومی...
بازم خوبه که به این نتیجه رسیده که کار عاقلانه ای انجام بده. اما حس و حالشو میفهمم... من ازین که کسی حتی بهم محبتم کنه یه جورایی خوشم نمیاد... چه برسه به ترحم
آخی طفلکی خانومه... چقدر ناراحت بوده از بیماریش.. حق داشته
خوشم می آد زیر پوستی می نویسی نازلی جونم! خیلی خوب زیر پوست واقعیتها می ری!
کلن من از کوتاه نویسیهای تو خوشم می آد!
ممنون که برای همه پستام نظر گذاشتی!
خواهش میکنم عزیزم. مرسی از تعریفت.
سلام نازلی جان
خوبی؟
چقدر دلم شکست:( خیلی بده که آدم بدونه یه مرض مزاحم و متجاوز تو وجود آدم داره زندگی می کنه و روز به روزم بزرگتر میشه... بعد تازه واسه آدم تعیین تکلیف هم میکنه که تو تا یه مدت زمانی محدود بین چند ماه و یکی دو سال بیشتر زنده نمی مونی... شاید آدم تو این مدت تصادفی چیزی بکنه و خیلی زودتر از موعد مقرر بمیره ها ولی اینکه این مرض برا آدم تعیین تکلیف میکنه خیلی سنگینه برام....
دلم به حال اویی که از خونه رونده شد به جرم عاشقی خیلی سوخت...
مثل همیشه زیبا بود نازلی جانم:)
مواظب خودت باش عزیزم.
در پناه حق باشی:-*
زندگانی چیست گفتا بی خیال
گفتم اصلا گفت می گیریم فال
زندگی شعر است آمد کندر آن
تو یکی برگ سپیدی من زغال
[گل]
...
میان تالیف متون و کتب پهلوی در سده های نخستین اسلامی و استنساخ این متون در ایران و هند فاصله زمانی بسیاری است. بسیاری از متون دوره میانه از ایران خاصه یزد و کرمان به هند رسیده است و مزداپرستان این دیار به استنساخ آنها همت گماشته اند. این کار گهگاه در خانواده های موبدی هند به صورت یک کار موروثی در می آمد و از پدر به پسر می رسید. اهدای این دستنوشته ها به کتابخانه های زردشتی نیز سنتی ارزشمند به حساب آمده و می آید. دقت در امر استنساخ نیز از موارد مورد بحث است: گاه میان دو متن دست نوشته شده اختلافات فاحشی به لحاظ قرائت و املا (خاصه املا تاریخی) بچشم می خورد. تداوم استنساخ متون کهن خطی تا دوران حاضر همچنان خبر از پایبندی پارسیان هند به میراث مقدس و کهن شان می دهد؛ کاری که برای پارسیان یک ثواب شمرده شده و می شود. این امر هویت این جماعت کوچک را در شبه قاره به خوبی حفظ کرده است. دعوت ایران شناسان و زردشت شناسان نیز ، همچون مولتون، برای تحقیق و سخنرانی برای پارسیان از دیگر اقدامات موثر این جماعت بوده است. این طایفه همچنان به هویت پارسی خود می بالد.
ببخشید منظور شما چی بود؟؟!!
سلام.
تلخ بود ولی قشنگ بود.
نمی دونم مجموعه عمل ها و عکس العمل های دو تا کاراکتر داستان چقدر واقعی بودند . اما حس همدردی مخاطب رو بر می انگیختند.
موفق باشید .
کاش میشد برایش توضیح داد سورویوال یعنی چی؟ امید به زندگانی مهمه اما اینکه فکر کنی ترحم در چهره دیگرام موج میزنه زیاد هم به دور از واقعیت نیست
سلام....جالب بود...یاد یکی از همکارام افتادم که الان داره شیمی درمانی میکنه
سلام
مثل همیشه موجز و گیرا
مرسی به خاطر تبریک
تشکر به خاطر نوشته های قشنگت
خواهش میکنم این چه حرفیه.
سلام گلم
تنها آرزوم اینه که خدا سلامتی و امید رو از من و عزیزام نگیره
سلامت باشی و موفق
سلام!!!!!!!!!!!!
من در زیر پوست خودم جریانی از شعف و وجد ناشی از خواندن نوشته زیرپوستی شما احساس می کنم که می ترسم از یکی از منفذهای پوستم به بیرون فوران کند و مایه شرمساری گردد. ای زیر پوست نویس بزرگ!!!!!!!!!!!!!!!!
نازلی جان! اگر داستان شما رو به سه بخش تقسیم کنم! باید بگم که شروعش بسیار خوب بود!
میانه اش باورپذیر
و اما انتهای آن غیر قابل تحمل، این پایان خوش، با این شکل، به شدت تحمیلی و غیر قابل تحمل بود. از آنجایی که به سبک نگارش شما آشنا هستم، می تونم حدس بزنم که دو خط آخر رو در بی حوصلگی نوشتی، آخه چرا شروع به این خوبی رو، اینجوری تموم می کنی؟
به هر حال، دست مریزاد، بانو!!!!!!
سلام
دوست عزیز :
از لحظه ی تشکیل ابر گر یخته ام ... به روزم .
سلام نازلی جونننننننننننننم
دلم گرفت وقتی عنوان مطلبت رو خوندم. من سر عقدم واسه یکی که مریضه دعا کردم ، اونم شیمی درمانی میشه.
راستی داریم به سفر کیش نزدیک میشیما:)
سلام نازلی جونم اینا
خوبی؟
پس چرا آپ نمی کنی دوستم؟:(
مواظب خودت باش خانومی:-*
چشم عزیزم .
قسمت نهم داستان رو نوشتم
نمیخونید؟
سلام نازلی جون
از تبریک صمیمانه ات ممنونم
خیلی زیبا بود... خیلی قشنگ بود... اینها رو خودت مینویسی
خیلی خوب و کوتاه وقشنگ.
تو کجایی؟ بازم مارو سیراب کن از نوشته هات نازلی جونم! خاله سوسکه منو نخوندی؟؟
ببخشید مینویسم چشم.
اگه این دنیا حقشو نگیره اون دنیا که میگیره !!
خدا ارحم و راحمین ! همینه دیگه !!
مرسی اومدی عزیزم
ببخش نمیدونم شاید سرعتت پایین بوده ... یا چند صفحه با هم باز کردی ... نمیدونمممممم :ی
بوس