نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

آسمان خاکستری

سرمای هوا هرگز به اندازه سرمای درونم نبود آن هنگام که  چشمان نا امید تو قلبم را لرزاند.   

اندوهگین تر از هر وقتی سکوت کردی و در خودت فرو رفتی . پاسخ پرسشهای من کوتاه شدند و به من فهماندی که سکوت مقدمتر از هر چیزی است.

به جلو میراندم و به آسمانی نگاه میکردم که هر روز خاکستری تر  میشد.  

چگونه زندگی بیرحم میشد و شوق آمدنت را میبلعید. 

 زمستان تنها در روستا زیباست جاییکه گونه هایت از سرما خشک میشوند و گِل تمام چکمه‌های سبز پلاستیکی ات را پر میکند. 

 زندگی  با بوی شیر داغ محلی به مشام میرسد و آرامشی که از ماغ کشیدن گاوها درونت پر میشود. 

و کرسی که رطوبت اتاق را خشک کرده و تو همه جایت گرم شده به جز نوک بینی.  

قلبت آرام میتپد و هیچ ترسی از اخبار تکرار کننده رسانه ها نداری.  

اینجا با آسمان خاکستری همه مرده اند و تنها امیدی واهی آنها را به جلو میراند به امید چند ساعت متفاوت روزمرگی و یا برنامه هایی که هیچوقت اجرا نشدند.

به راستی به کجا می‌آیی به دنیای امیدهای بی رنگ و فرداهایی پر از تکراریها؟