سرمای هوا هرگز به اندازه سرمای درونم نبود آن هنگام که چشمان نا امید تو قلبم را لرزاند.
اندوهگین تر از هر وقتی سکوت کردی و در خودت فرو رفتی . پاسخ پرسشهای من کوتاه شدند و به من فهماندی که سکوت مقدمتر از هر چیزی است.
به جلو میراندم و به آسمانی نگاه میکردم که هر روز خاکستری تر میشد.
چگونه زندگی بیرحم میشد و شوق آمدنت را میبلعید.
زمستان تنها در روستا زیباست جاییکه گونه هایت از سرما خشک میشوند و گِل تمام چکمههای سبز پلاستیکی ات را پر میکند.
زندگی با بوی شیر داغ محلی به مشام میرسد و آرامشی که از ماغ کشیدن گاوها درونت پر میشود.
و کرسی که رطوبت اتاق را خشک کرده و تو همه جایت گرم شده به جز نوک بینی.
قلبت آرام میتپد و هیچ ترسی از اخبار تکرار کننده رسانه ها نداری.
اینجا با آسمان خاکستری همه مرده اند و تنها امیدی واهی آنها را به جلو میراند به امید چند ساعت متفاوت روزمرگی و یا برنامه هایی که هیچوقت اجرا نشدند.
به راستی به کجا میآیی به دنیای امیدهای بی رنگ و فرداهایی پر از تکراریها؟