نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

شیشه بخار گرفته

تصاویر سریع و گنگ ماشینها از ورای شیشه بخار گرفته اتاقک اتومبیل مغزش را از هر چیزی خالی میکرد . موسیقی فضای اتاقک را پر کرده بود . بدن گرم و کوچکش انرژی مثبتی را به او القاء میکرد خوشبختی در وجودش به اوج میرسید. صحبتها را نمیشنید و تنها به زمان میاندیشید و میدانست که این لحظه ثبت خواهد شد. باز نمی آمد و میگذشت . خواسته و ناخواسته زمان  به جلو میرفت. و میدانست گذشتن زمان یعنی دور شدن و باز هم دور شدن.   

ماشین از بزرگراهها به خیابانها و بعد به کوچه ها میرسید . افکار خسته بود و انسانها در خیابانها خسته تر و عصبی تر از هر وقتی . موجود کوچک دور از این هیاهو به خواب رفته بود .  

 

بی قراری رانندگان و ناشکیبایی منجر به چه میشد؟ فریادهایی که به آسمان میرفت و ناسزاهایی که حرمتها را میشکست و بدنهایی که شدیدا میلرزید.  

به فکر فرو رفت . آرامش آدمها به کجا رفته بود . خونسردی و گذشت واژه هایی که دیگر جایی نداشتند. دیگر آدمها نمیترسیدند و جانشان بی ارزش شده بود. احتیاطی وجود نداشت تا رسیدن به مرگ بر حرف خود پافشاری کردن به کجا میرسید. قبح مرگ ریخته بود.  

ترس وجودش را پر کرد و نا امیدی در درونش خود ستایی میکرد. خوشبختی جایش را به اندوه داده بود و شیشه بخار گرفته چون سنگ قبر به روی سینه اش فشار می آورد.  

چقدر سریع احساسات نابود میشد و چقدر به سرعت بدبختی ، خوشبختی را میبلعید و با خود به گورستان خودش میبرد. باز هم زمان به جلو میرفت حتی با این احساس هم زمان نمی ‌ایستاد. 

کاش میتوانست کاری انجام دهد اما میدانست که در این سیر شتابان تنها نظاره گری بیش نیست. نه توان مبارزه داشت و نه معجزه ایی در کار بود.

 

نظرات 13 + ارسال نظر
آرمین آران شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ http://aranlar.blogsky.com/

صحنه جالبی بود
چقدر قشنگ ترسیمش کردی
مثل یه نقاشی متحرک توی ذهنم اجراش کردم

آسمون(مشی) شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

قبح همه چیز ریخته نازلی جان! نه تنها مرگ که تمامی کارهای قبیح دیگر هم اونقدر درس جلوه داده می شن که عملا قبح و شرمی وجود نداره...

امین شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام نازلیییییییییی خانوم! چه عجب و از این حرفها!
کلی چیزهای خوب هست که باید به شما بابتش تبریک بگیم... مبارکه!
نازلی جان نوشته ات دو اتفاق خوب داشت!
یکی از بین رفتن قبح مرگ! و دیگری سنگینی شیشه بخارگرفته روی دل آدم!
از این اتفاقهای خوب رو تو نوشته هات زیاد کن! زیاد!!!!!
به ما سر نمی زنی؟

رامان را ببوس از طرف داییش! ما که مریضیم از فیض دیدارش محروم!

سحربانو یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

بسیار زیبا.
چه عجب این رامان گل اجازه داد مامانیش یه کوچولو هم واسه ما بنویسه:)

مهدی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:34 ق.ظ http://ultraesfand.blogfa.com

اون جمله های وسط رو دوست داشتم . افکار خسته بود و ...بی قراری رانندگان و ناشکیبایی منجر به چه میشد !؟ و چند تا جمله دیگه مثل احتیاطی وجود نداشت . یه جور جمله های متفاوت دوس داشتنیی بودن .

پری جون دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:37 ق.ظ http://mamnooee.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی ؟
خوشحالم که بهم سر زدی !!!‌
داستانکت خوگشل بود . اما من نفهمیدم این موجود کوچیکت چی بود ؟؟؟
تا بعد...

بهاره چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

چقدر زیبا و قشنگ توصیفش کردی نازلی جان... این احساس و این تجربه ای که قهرمان داستانت داشت دقیقا وصف حالی بود که من بارها و بارها تجربه اش کردم... طبق معمول نوشته ات بدجوری به دلم نشست:-*
مواظب خودت باش عزیزم و رامان خوشگلمون رو از طرف من چندتا ماچ آبدار بکن:-*:)

مرسی عزیزم. چشم.

بهاره شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام نازلی جانم
خوبی دوستم؟
چقدر خوب که تو هم نزدیک پارک پرواز خونه تون... من البته خونه مامانم اینا اونجاست خودم جنت آباد میشینم... خیلی خیلی خوشحال میشم تو و رامان خوشگل رو از نزدیک ببینم... با بچه ها که تماس گرفتم برای ۵شنبه ای که گذشت وقت نداشتند حالا برای این هفته دارم هماهنگ میکنم که اگه بشه قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم... تو این هفته وقتت آزاده برای ۵ شنبه؟ اگه وقت داری بهم بگو که بدونم ۲ نفر (من و تو) فعلا اوکی هستیم و با بقیه قرار قطعی بذارم.
از خودت مواظبت باش دوس جون:-*

هایده شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ب.ظ

ما خیلی وقته که دلامون از سنگ شده و مرگ دیگه برامون اون معنی قبل رو نداره. یه زمانی وقتی خبر مرگ کسی را میشنیدیم تا هفته ها و شاید ماهها از این خبر متاثر بودیم. ولی حالا چی؟
عمرمان به سرعت میگذرد هفته ها ماهها و سالها و میشود گفت که نصفش در خیابان و توی ترافیک. شاید این ناآرامی‌؛ حس ناخودآگاهی است که میداند این عمر ماست که توی این دود و آلودگی میگذرد.

نازلی جان خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی. همیشه نوشته هایت آدم را به یه دنیای آشنا میبرد. و عجیب اینکه با کمترین توضیح ما را وارد این دنیا میکنی. فقط امیدوار بودم که با آمدن پسر کوچولوت؛ نوشته هایت شادتر و امیدوارانه تر باشد.
به هر حال عالیه.
تو فکرم که یه وبلاگ راه بیاندازم. هر چند که نوشته هایم قابل مقایسه با تو نیست. ولی گاهی احساس میکنم که خیلی دلم میخواد بنویسم. نظرت چیه؟

خیلی عالیه عزیزم که این کار رو انجام بدی. من شدیدا موافقم.

آرمین آران یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ

نازلی جان
در مورد حزب د ت پ در پ ن و ادامه مطلب بیشتر نوشتم

سایه یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام
منم از مرد فیلم چهارشنبه سوری بدم میاد...
خیلی قشنگ توصیف کردی...مثل همیشه...

محمد حسینی سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.medadnevis.blogsky.com

چون راوی سوم شخص است وجود جملاتی مانند:
میدانست که این لحظه ها....
خوشبختی در وجودش.....
تنها به زمان میاندیشید....
و....
بهتر است به صورت حرف ها یا حالت هایی از شخصیت های داستان بیان شود که بیانگر این احساسات باشد
1_چون شما به عنوان یک سوم شخص از احوال درونی او نمی توانید مطلع باشید
2_داستان دارای روح خواهد داشت و همه ی ان تنها نقل شما نخواهد بود

عزیزم مرسی از تذکرت ولی راوی سوم شخص دانای کل بنابر این میتونه هم دوربین باشه و هم از تمام حالات اشخاص توضیح بده.
مرسی که تمام نوشته هام رو با دقت میخونین.

saber دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://www.heif-nadonest.blogfa.com

زیر آوار آخرین حرفت جا مانده ام.... خداحافظت چند ریشتر بود ؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد