نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

به تنهایی برف

دوستان عزیزم کتاب من بعد از یکسال صبوری در ارشاد و پنج بار اصلاحیه خوردن چاپ شد.

خوشحال میشم بخونید و نظراتتون رو بگین

به تنهایی برف. نازلی سپهر

نشر بِدون. زیر مجموعه نشر نظر


:  داستان ایران
:  به تنهایی برف
:  داستان فارسی قرن 14
   نازلی سپهر
:   بدون
:  رقعی
:  1000
:  ۱۲.۵
:  ۱۸
:  نرم
:  ۱۹۲
:  ۱۹۵,۰۰۰ ریال

کنار دفترچه‌های هویتش کارت پروازی که مامور ایرانی در راه بازگشت اعداد صندلی اش را به فارسی نوشته بود تنها نشانه واقعی ایران بود. نمی‌دانست حالا وطن کجاست. همان خانه حیاط دار است با پشتی‌های قرمز و چایی‌هایی که در استکان خورده میشد یا اینجایی که در آن بزرگ شده بود و تمام مردانگی اش را تجربه کرده بود.

وطن کجا بود؟ همان جایی که در آن بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود؟ اما کی بزرگ شده بود؟ همان وقتی که مدرسه رفته بود؟ همان زمانی که مجید او را مسخره کرده بود؟ همان موقعی که سرش را پایین انداخته بود و همه تحقیرها را پذیرفته بود؟ و یا عاشق شده بود؟ عشقی که نمیدانست از سر عشق بود و یا کمبود هیجانات خانه. وطن جایی بود که در آنجا با زنی خوابیده بود که بدون هیچ ترسی او را می‌بوسید؟ همان جایی بود که درس خوانده بود مدرک گرفته بود؟ همان جایی که یک غریبه مثل پدر همیشه نداشته اش به او محبت کرده بود؟ و یا زنی به او خانه داده بود تا تنها نماند؟ زنی که بخاطر او حاضر به ازدواج شده بود تا این دفترچه سرمه ایی هویت جدیدش را معرفی کند. احساس خفگی به او دست داد. غروب بود و تنهایی خانه با صدای کم تلویزیون و صدای گرفته زن اخبارگو پر نمی‌شد. اینجا این اتاق سرد و سفید خانه بود؟ یا خانه پدری که هر که می‌رفت و می‌آمد و چای تازه دم همیشه روی کتری گاز قل قل می‌کرد؟ نه صدای مادر می‌آمد و نه سمانه. نه بچه کوچکی روی زمین چهار دست و پا می‌رفت.


باد، باران، ابر

ابرهای سفید، کوه پوشیده از برف را در آغوش گرفته است.  آسمان آبی ، عمیق و استوار . 

باد ابرهای پنبه ایی سفید را هل می دهد و با خود می رقصاند. 

خاک تپه ها خیس خورده و گردی به هوا نمی پاشد. سبزی برگ درختان کاج می درخشد. 

آسفالت خیس خیابان تمیزی را به رخ می کشد.  آفتاب بی جان ، بی حوصله بالا می آید.  

شیشه ماشینهای شسته شده  از سوز سرمای برف کوهستان بالا کشیده  شده اند. همه در میان پلورهای پشمی ، شالهایی که بوی گنجه می دهد در گذرند. 

 

     

پشت میز چهار گوش چوبی می نشستیم . سفره رو به ما در جایی سوراخ شده بود. شکر در شیر داغ می ریختیم و کره در نان داغمان آب می شد. مربای هویج میان کره و نان داغ را با شیر شیرین می بلعیدیم . می خندیدیم. سرما با آنهمه شیرینی هیچ راهی نداشت. رادیو اخبار میگفت.

چای می خوردیم ، چای را هم شیرین می کردیم در استکانهایی که گلهای صورتی نعلبکی به ما لبخند می زد. چای سرد نمی شد. چای در نعلبکی می خوردیم. شیرینی قند در دهانمان حل می شد و چای نیمه گرم شیرین را پایین می دادیم. 

به هر چیز می خندیدیم. همه چیز را رها می کردیم . باز در میان شالهایی که بوی گنجه می داد می رفتیم. 

ظهر همه چیز سر جای اولش بود باز سوراخ سفره به ما لبخند می زد و بخار از غذای بشقابمان بلند می شد.  

 

چراغ قرمز ماشینها خیابان را چراغانی کرده و ابرهای تیره گرگ و میش غروب رو بارانی می کند.  

همه چترهای سیاه را بیرون می آورند و در میان همهمه می دوند. 

دانه های باران روی سنگفرش نقاشی می کنند. برف پاکنها تند تر می شوند. ماشینها پشت هم صف کشیده اند. حرکت در پای عابران پیاده است. گویی ماشینها به صف پارک کرده اند. 

  

با شکمهای سیر زیر لحاف گرم می رفتیم دستانمان را زیر خنکی بالش فرو می کردیم. چشممان زودتر از فکرمان گرم شده بود.  

  

تگرگ به شیشه  ماشینها می کوبد . همه زیر یک سابیان در هم فرو رفته اند. خیس و سرد. 

باد به گونه های خیس شلاق می زند. آب جوی ها بیرون می زند. 

   

خواب می دیدیم . خوابهایی به شیرینی مربای هویج و شیر داغی که با شکر شیرین شده بود.   

خوابهایی صورتی ، نارنجی و زرد. خوابهایی به گرمای آفتاب.  

خوابهایی عمیق و ماندگار. 

 

خیابان خالی شده آشغالها در میان سیل باران در حرکتند. ماشینها با شیشه های بالا به سرعت می گذرند. رهگذری نیست. باد ابرهای خاکستری را هل می دهد. چراغهای توپی پلها خشک می شود. درختان برگهایشان را می تکانند.

نور مستطیلی فرش

صدای نازک و نرمش از پشت خط می آید. دلم برای صدایش قنج می رود. نور آفتاب روی فرش را می بینم ،  رویش بالا و پایین می پرد. بوی نان تازه را حس می کنم و صبحانه ایی که هنوز جمع نشده. چایی تازه دم و عطر عسلی که در شیشه اش هنوز باز است. 

به من می گوید چرا حرف نمی زنی . من همان صداها برایم بس است . دلم تنگ میشود . حلقه اشک در چشمم صفحه مانیتور را تار میکند. باز هم گله میکند اگر حرفی نداری قطع کنم. اما من بهانه می آوردم و در دلم حسرت می خورم . آه می کشم، دلتنگتر می شوم.  

گوشی را میگذارم اما بوی نان ، نور مستطیلی فرش سالن و صدای نرم او رهایم نمی کند. چیزی درون قلبم فشرده می شود. نور چراغهای کم مصرف سالن حالم را به هم می زند.  

گوشی را بر میدارم و دوباره شماره می گیرم. وصل نشده قطع میکنم . همه چیز از پشت گوشی هم زیباست. اما اینجا  اینور سیم همه چیز خاکستری است. تلخ است.  

عکسهایش را می آورم. نگاه میکنم دلم برایش پر می کشد. به خودم ، بختم ، سرزمینم .... نفرین می فرستم. اما فایده ایی ندارد. چشمان سرد و بی تفاوتم خیره به روبرو به نور مصنوعی چراغهای کم مصرف و گلدانهای سبز تهوع آور  نفرت را در خودش جای میدهد. 

زندگی اما در نور مستطیلی فرش در جریان است. گرد و غبار در انعکاس نور می رقصند و با او بالا و پایین میپرند . وقتی که بر گردم باز هم چراغ ها روشن اند. هوا تاریک شده و از رقص گرد و غبار خبری نیست. آفتاب رفته ، نان بیات شده و چایی جوش آمده.  

دیگر بالا و پایین نمی پرد خسته ایم و بی حوصله.  

شب با ظلمتش در انتظارمان نشسته است. دوباره زنگ میزنم ، کسی جواب نمی دهد. آنقدر بوق می خورد تا اشغال میشود. 

گوشی در دستم می ماند. گوشی سیاه و بی صدا در دستم بوق میزند. 

لامپهای کم مصرف اما همچنان نور می دهند. نور زرد و سفید. آفتابی و مهتابی.