نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

باید

هرگز دلیلش را نمیفهمید که چرا باید هر هفته آنها را ببینند

هرگز نمیفهمید دلیل این همه محبت اجباری چیست؟

دلیل دید و بازدید های احمقانه ایی که کاملا اجباری است چیست؟

باید وقتش را برای عده ایی که برایشان بزور لبخند میزد می‌گذراند و لحظه های زیبای زندگی اش را برای آنها از دست میداد

باید برای دیگران زندگی میکرد

چرا که او اینطور میخواست، پس زندگی زناشویی اجبارهایی داشت که باید تحملشان میکردی صدایت هم لام تا کام در نمیآمد.

باید هم تحمل میکردی هم لبخند میزدی

باید باید باید باید

دیگر حالش از این بایدها بهم میخورد

و از خودش منزجر بود که لبخند میزد و تحمل میکرد

زندگی زناشویی

شاید نوشتن کمک می‌کرد. اما به چه چیزی؟ زندگی زناشویی چه معنایی داشت؟

زن و مردی که همخوابه همدیگرند اما هیچ عقدی بینشان جاری نیست؟ زن و شوهری که سالهاست همدیگر را ندیده اند و بعد از مدتها به هم می‌رسند آیا عقدشان پابرجاست؟ مردی  که در شهر دیگری با زنی خوابیده و یا حتی با دخترانی و حالا بعد از سالها بازگشته و زنش را می‌بیند، آیا این دو به هم نامحرم نیستند و یا کلمه واقعی تری : غریبه ؟

و یا حتی زن و شوهر که هر شب کنار هم می‌خوابند اما لحظه ایی همدیگر را لمس نمی‌کنند، رابطه اینها چه اسمی دارد؟ در حالی که هر دو به هم وفادارند؟

یا...

جوهر خودنویس با گذاشتن کلمات روی صفحه سفید دفتر خطها را سیاه می‌کرد و در جای نقطه ها پر رنگ می‌شد. اما هیچ رابطه منطقی برای افکارش نمی‌یافت. شاید خسته بود و یا شاید حتی افسرده و بی انگیزه.

رد زرد چای روی لبه لیوان مانده بود و چای درون آن درست مثل آب،  سرد شده بود. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و روی دردی که از گردن به سرش هدایت می‌شد متمرکز شد. آیا راه حلی برای سئوالهای بی پاسخش داشت و یا همچنان باید درون سئوالاتش پیچ می‌خورد و یا شاید تا به حال گره خورده بود و خودش هم نمی‌دانست.

مقصر

چشمانش خیره مانده بود نمیدانست به چه میاندیشد. دورها خیلی دورترها به دنیایی که روزگاری نامردانه رفتار کرده بود به خانواده ایی که راهنمایی اش نکرده بودند و جوانی هایی که تباه شده بود.

چطور میتوانست روزهای رفته را بازگرداند؟ راهی برای بازگرداندن نبود باید امروز را در می‌یافت تا فرداها حسرتش را نخورد.

اما میدانست که حسی درونش او را به آن سمت میکشاند انگار گاهی از اوقات دوست داشت خودش را بیازارد و به خاطراتی که بعضیهاشان تهوع آور بودند فکر کند و فکر کند. و به دنبال مقصر ببگردد. کاری که همه روانشناسان منعش میکردند.

- به دنبال مقصر نگرد؛

- گذشته را فراموش کن؛

- سعی کن همه را ببخشی؛

- ....

و هزاران خواسته احمقانه که هیچکدامشان عملی نبودند فقط کافی بود که تنها باشد و بیکار تا تمام افکار مسخره به سراغش بیایند و او را ببلعند و نابود کنند.

خودش این حالتش را میشناخت تنها زمانی روحیه اش عوض میشد که از این محیط خارج میشد و در محیط دیگری قرار می‌گرفت. و آدمهای اطرافش همه چیز را دور میکردند.

اما حالا در تنهایی اتاقی که هر لحظه خورشید از آن فاصله میگرفت چه میتوانست بکند نه کسی بود و نه محیط دیگری.

پس بهتر بود که در همان افکار منزجر کننده دست و پا بزند و سعی کند که مقصر را پیدا کند. مقصر چه کسی بود. خودش، خانواده اش، دوستانش، جامعه اش....

اما چه اهمیتی داشت حالا که تمام آن اتفاقات افتاده بود. همه پلها خراب شده بود و راهی برای بازگشت نبود.

صدای زنگ در میتوانست تمام اندیشه های خاکستری را دور کند. پس چرا نمی آمد؟

باز هم باید در تنهایی ها گلاویز شود

باز هم باید با خودش بجنگد و مقصر را پیدا کند.