نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

کلاس باله

با شروع ضربه های کلاویه به سمت من میدوی آنقدر سریع که برای ایستادن مجبوری دستانت را روی پایم بگذاری و به من نگاه میکنی. لبخند میزنی از ته دل میخندی ، قهقه ایی که وقتی بزرگ شوی هرگز نخواهی زد. دستانت را بر میداری و به سرعت دور میشوی. تمام اسباب بازی هایت را وسط اتاق ریخته ایی و نمیتوانی یکی را برای بازی انتخاب کنی. زمان رفتنت به کلاس باله نزدیک است و تو هنوز آماده نیستی. هیچ دلم نمیخواهد که شادی وصف ناپذیر کودکیت را بر هم بزنم. از جایم بلند میشوم و به سمت اتاقت می آیم. به دور خودت میچرخی و بلند بلند میخندی. در کمدت را باز میکنم و لباس توری صورتی ات را در می آورم تا زمان کلاست را به شکلی یاد آوری کنم. هنوز متوجه حضور من نیستی اما من با لباست میرقصم با هر ضربه آرشه روی ویالون یکی از آستینهای توری آنرا به چپ و راست هل میدهم. بلند تر میخندی و به سمت من میدوی و خودت را در آغوش من می اندازی. ابروهایم را بالا میبرم و به لباس اشاره میکنم. اخمهایت ابروهای قهوه ایی رنگت را به هم نزدیک میکند اما خودت را عقب میکشی و لباس را از من میگیری . روی نوک پاهایت میروی و شروع به چرخیدن میکنی . و بلندتر از هر وقتی میخندی. آنقدر که روی تختت و میان خرس چاق عروسکیت می افتی. میدانم که دلت میخواهد به شیطنت ادامه دهی اما کلاست دیر شده. به سمت تخت می آیم و آرام آرام و با هر کشش ویالون سر یکی از آستینهایت را بیرون می آورم. 

هر دو آماده هستیم. کنترل دستگاه را برمیدارم و موسیقی را قطع میکنم. از در خانه بیرون می آییم . باران می بارد به هم نگاه میکنیم . دستت را میگیرم و به سرعت به سمت ماشین میدویم وقتی وارد اتاقک ماشین میشویم نیمه خیس به هم میخندیم.

قاصدک

با نوک انگشت تو  

قاصدک پر زد و رفت

لحظه پیوند گنجشک و درخت 

نور می بارید 

رقص نرم دانه ها در باد 

زندگی جریان داشت

عادی بودن

پرده های خانه کشیده شده بود و نور صبح به سختی اتاق را روشن می‌کرد. لیوان از دیر شسته شدن شفافیتش را از دست داده بود و به زردی می گرایید. صدای تلوزیون کم بود و سکوت تمام خانه را پر کرده بود.باید حمام می کرد اما به چه انگیزه ایی، به چه بهانه ایی؟
با خودش می‌اندیشید ثمره ازدواجش چه بوده
فرزندانی که ترک تحصیل کرده بودی
پسری که در 27 سالگی معتاد شده بود
و یا زنش
گوشه بیمارستان روانی ها چه وضعیتی داشت؟
نتیجه آنهمه تلاش چه بود
گروهش به کجا رفت
آن همه آرمان و اندیشه
آن همه سخنرانی و تبلیغات
کجا بودند ؟کجا رفتند؟
خودش هم نمیدانست، اهدافش اشتباه بود، شاید عادی بودن بهترین راه حل بود.ن
به چایش نگاهی انداخت وقت خوردنش بود . باید پرده ها را کنار می‌داد تا نور تمام خانه را پر کند. باید حمام می‌کرد تا سلولهایش نفس می‌کشیدند.باید ریشش را میتراشید باید خیلی کارهای عادی را انجام می‌داد.ن
باید عادی زندگی می‌کرد.