نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

ابهام

درون باتلاقی از ابهام دست و پا میزنم  

کمی بالا می آیم  

دوباره غوطه ور میشوم  

فریاد می زنم کمک می خواهم  

دور می شوی 

دور تر  

باز هم فریاد می زنم  

چنگ می زنم  

ریسمانم پوسیده  

دور می شوی  

دور تر 

آنقدر که دیگر سایه ات را نمی بینم  

دست پا می زنم  

تسلیم می شوم  

پایین می روم  

جلو می آیی  

صدایم می کنی  

دست و پا می زنم  

دوباره بالا می آیم  

نیستی اما  

دوری؛ صدایت درون فریادهایم گم می شود 

بیا تقلایم را ببین  

صدایم را بشنو 

رهایم مکن 

اینگونه زنده به گورم می کنی 

به روی خودم نمی آورم

به روی خودم نمی آورم ، که نگاهم نمیکنی 

که چشمانم را نمی بینی 

به روی خودم نمی آورم که دیگر عاشقم نیستی 

لبخند میزنم به لبهای بی روح تو که لبخندت از یخ هم سردتر است 

دستت را می گیرم که تب دارد و در عشق دیگری می سوزد 

به روی خودم نمی آورم که دوستم نداری 

که در یک رودربایستی ناباورانه زندگی میکنی 

اما من عاشقانه دستانت را میگیرم  

عاشقانه لبخند میزنم   

عاشقانه نظر می دهم

تو اما در فکر آن دیگری سکوت میکنی  

و سکوت غمی است که روی قلبم سنگینی می کند  

چشمان حسرت بار من پر از اشک می شوند  

اما به روی خودت نمی آوری که آنها را دیده ایی  

 

بیا دوباره عاشقانه نگاهم کن  

باز هم شعر بگو  

و اسمم را در ابتدای شعرهایت بنویس  

لابه لای کاغذهای زرد شده شعرهایت اسمم را دیدم  

آن روز که عاشقانه نگاهم کردی   

عاشقانه صدایم کردی 

و برای من شعر گفتی 

  

آن دیگری آن روز کجا بود ؟ 

که امروز جای مرا در قلبت ربوده است 

به روی خودم نمی آورم  

نه به روی خودم نمی آورم  

شاید روزی دوباره عاشق شدی

آن سوی پنجره ها

اشعه آفتاب در میان نور لامپ های کم مصرف سقف گم شده است. اینجا هوا گرم و نامطبوع است. اما آن سوی  پنجره ها سوز، گونه ها را می ترکاند و نوک بینی قرمز می شود. ابری در آسمان نیست اما باد سرد، برگهای زرد و سبز درختان را می رقصاند. برگهای پاییزی زیر پای رهگذران می شکنند و صدای خشک و پوکشان در همهمه گذر رانندگان عجول ماشینها کمرنگ می شود. آسمان آبی است. عمیق و پر انرژی . گویی هزار بار آسمان اینگونه بوده . گاهی وقتی عاشق بودی،گاهی در صفحه تلوزیون حین دیدن یک فیلم عاشقانه ، گاهی در قدم زدنی در کوچه ها و حتی گاهی  تنها در بالکون خانه ایی . احساس عجیبی درونت پر می شود. خودت هم نمیدانی این احساس حاصل چیست ؟  

احساست نیاز به پریدن دارد، بلندت می کند و تورا به قدم زدن روی سنگفرش خیابان دعوت میکند. قدم هایت تورا به سمتی ناخود آگاه می کشاند جایی آشنا، مکانی پر از عاشقانه ها.  

خودت را درون کوچه ایی می بینی، کنار کنجی که دیگر کنج نیست. دستانت تنها هستند. کف دستت را روی دیوار خانه های نوساز می کشی ، دیگر آن دیوارهای آجری وجود ندارد. دستت سرد است و کف آن روی سنگ گرانیت خاکستری خانه نو ساز سُر می خورد. سنگ خاکستری لیز همراهی ات نمی کند. دستت را درون جیبت فرو می بری و خودت را درون ژاکتت جا میکنی. هیچکس تورا درون دستان بلند گرم خودش فرو نمی برد.به انتهای کوچه می نگری دختر و پسری دست در دست هم قدم می زنند. انگشتانت را درون جیبت جمع میکنی و ناخنهایت را  کف دستت فشار می دهی.  

چشمانت را می بندی و به لامپ های کم مصرف سقف فکر میکنی. آسمان آبی نیست و آفتاب بی رمق از میان توده های آلوده خودش را به شیشه ها می رساند.