نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

روزی دیگر

خانه سرد بود. تاریک . پاهای برهنه اش را روی سنگ های سرد کف گذاشت و از جایش بلند شد. دهانش گس بود. زبان در دهانش سنگینی می کرد. زود بود. خوابش نمی آمد. صدای نفسهای مرتب هم تختی ها آرامشی نداشت. حسادتی بود برای ناتوانی در خواب بیشتر. به دیوارهای سفید  نگاه کرد به دیوارهایی که بی زاری از روی شان سرازیر می شد. پرده را کنار زد و به گرگ و میش صبح نگاه کرد. مردی با لباس ورزشی و نانی در دست از خیابان رد می شد. ماشینها منظم پارک شده بودند. سفید، سیاه، سفید، خاکستری، سیاه، سفید.  پرنده ایی نمی خواند، ابری در آسمان نبود. سرما بود و سرما.  

کف دستش را به شیشه چسباند و سرما درون رگهایش ُسر خورد. پرده را انداخت. از پنجره دور شد و زیر پتو خزید . زیرترها گرم بود. نگاهش از دیوار سفید روبرو به چراغ کنار تخت چرخید. لیوان آبی که زرد شده بود. به ساعت که خودش را بدون قید و شرط به جلو می کشاند. چشمانش را بست و به روزی که می آمد فکر کرد. خورشید بالا می آمد . زمان جلو می رفت و روز شروع می شد.  

روزی  تمام نشده ، شروع می شد. اتاق کم کم از سپیده صبح روشن تر می شد. دیوارها همچنان سفید بودند و بی زار. آینه هیچ قابی را نشان نمی داد. چشمانش گرم نشد و فکرها دایره وار حرکت کردند. فکرهایی بیهوده و بی هویت. اسارتی بی دیوار. 

تخیل هم راه به جایی نمی برد. هیچ تصویری پشت پلکهایش نمی آمد. زبانش خشک شده بود. بین نماز و بی نمازی مانده بود. بین غسل و ایمان. از جایش بلند شد بی غسل وضو گرفت و بی سجاده  به نماز ایستاد. نمی دانست قبله کدام سمت است. تشهد را فراموش کرده بود.  

نماز تمام شد هیچ احساسی نداشت. نه سبک بود و نه متحول. 

روز دیگری آغاز شده بود. 

ژین

آفتاب از کنار پرده های سفید تنها پنجره اتاق بر روی عروسک بی موی دخترک خودنمایی می کرد. دخترک با دستی که النگوهایش صدا میداد عروسکش را در مسیر گرد و خاک رقصان خط کج نور آفتاب می چرخاند . گاهی آنرا بلند می کرد و دوباره روی زمین می گذاشت. صدای تقه در دخترک را از عالم بازی و رقص بیرون آورد . دستی به موهایش کشید و در حالیکه عروسک را یک دستی در بغل گرفته بود با قری در کمر به سمت در رفت . مردی با بلوز سفید در آستانه در بود.

-         سلام، کفشتون رو در بیارین و برین اون اتاق.

دختر با انگشت سبابه به سمت دری بسته اشاره کرد. مرد لبخندی زد و ساکت ماند.

-         اوه آقا ، پول یادتون نره، درسته که بابام نیست ولی هر چی باشه من نماینده اش هستم.

لبخندی تمام صورت مرد را پر کرد و دستش را درون جیب پشتی شلوارش کرد و یک چک پول مسافرتی بیرون آورد و به سمت دخترک گرفت.

-         بابام گفته از این تراولا نمیشه ولی حالا اینبار اشکال نداره، بفرمایین.

دخترک همانطور که به رفتن مرد نگاه می کرد، به سمت پنجره رفت و روی پتوی نخ نما شده آبی رنگ نشست. چک پول را زیر پتو گذاشت و پاهایش را دراز کرد تا عروسکش را بخواباند. آفتاب آرام آرام  از اتاق بیرون می رفت و تاریکی مکان را پر می کرد. دختر به گوشه اتاق رفت و از سفره کنار سماور تکه ایی نان در آورد و به دندان گرفت. دوباره روی پتوی آبی رنگ برگشت و خمیازه ایی بلند کشید . در حالیکه عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود، دراز کشید. چشمانش گرم شده بود که در باز شد و مرد سفید پوش بیرون آمد. با همان لبخند نخستین به سمت در خروجی رفت. زن از اتاق بیرون آمد و به سمت دخترک رفت یک لایه از پتو را از کنار او به روی اش انداخت.

دختر به سمت زن برگشت و گفت:

-         من کی بزرگ میشم تا مثل تو کار کنم و پول در بیارم؟

-         حالا الان بخواب خیلی مونده تا بزرگ بشی.

دختر عروسک را محکمتر در آغوش گرفت و چشمانش را بست. زن دست زیر پتو کردو چک پول را بیرون آورد و درون سینه اش جا داد.

این روزها

این روزها با یک نسیم خنک منقلب می شوم . عاشق می شوم. لبخند می زنم 

این روزها به آسمان نگاه می کنم و خورشید چشمانم را نمی زند. 

این روزها لال می شوم در خودم می روم . 

این روزها سکوت می شوم.

می خواهم خودم باشم و خودم. 

مثل پیله ایی در خودم فرو روم و تارها را در خودم بپیچم. 

حتی پروانه هم نشوم اما درون پیله ام دفن شوم.  

 

این روزها ، این روزهای پاییزی  

این روزهای آفتاب بی جان عصرگاهی 

این روزهای آسمان نیمه ابری 

دلمرده می شوم، دلزده ، دلخسته  

از صبوری،  ایستایی ، کسالت  

به سر آغاز پاییزهایم باز می گردم  

به روزهای نخست عاشق شدن 

به روزهای گریه و لبخند 

همه چیز تداعی گذشته هاست

خیابان، کوچه درخت حتی نسیم 

 دستانم بسته است 

فکرم پخته و پیر 

نگاهم پر اشک 

 بغضی نمی ترکد اما

 

این روزها این روزهای پاییزی 

چقدر دگرگونم